کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۸ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

زندگی در ریشه ها

وقتی که آتش در جنگل میافتد و تا آخرین نشانه های حیات را خاکستر می کند٬ ویرانه ای که به جا می ماند هول انگیز است: گستره ای مرده و عاری از حیات٬ جایی که اندوهی کشنده در هوای آن موج میزند٬ تهی٬ بهت زده٬ بی امید. با این همه اگر فرصت کافی داده شود٬ بزودی جوانه های تازه از بستر خاک مرده سر بر می آورند و هستی از دل نیستی شکوفا می شود. آتش وحشی و ویرانگر است اما جنگل قدرتی دارد که آتش حریف آن نمی شود: او میتواند تا ابد در ریشه های خود٬ در بذرهای خود زنده و ساکن باشد٬ در حالی که آتش میرنده و گذراست٬ جرقه می زند٬‌ پا می گیرد٬ به هر کران زبانه می کشد٬ همه چیز را در خود می بلعد و بعد رفته رفته می میرد و خاموش می شود. جنگل جاودانه است٬ تا ابد زمان دارد٬ اما آتش٬ فانی ست و غریو مستانه اش بیش از دمی و درنگی نمی پاید. باید این را خوب به خاطر بسپاری نازنین...

 

ن والقلم و ما یسطرون

کلمات من از تو هرگز پایان نمی یابند. درد عمیق و وسیع است٬ بی امان و التیام ناپذیر. هیچ کس نیست که بتوان گوشه ای از این اندوه ویرانگر را برایش شرح داد و انتظار درک شدن داشت. حتی خود تو هم هرگز نخواهی توانست ابعاد ویرانیی را که به بار آورده ای درک کنی. در واقع درک کردن یا نکردن تو هم چیزی را عوض نمی کند. همه چیز برای همیشه از دست رفته است. دیگر می دانم که تنها خاک بر این زخم مرهم میگذارد و بس. تنها او می تواند چون منی را بپذیرد و تا ابد در آغوش خود نگه دارد. با این همه هر چه می کنم نمی توانم جلوی سیل بی وقفه کلماتی را که از قضا تلخ و تحمل ناپذیر هم هستند بگیرم. این مرثیه تا ابد از روح بیمار من تراوش خواهد کرد٬ بی تسلا٬ و من مطلقا نمی توانم راه آن را سد کنم. پس ناچارم که بنویسم. راه دیگری برایم نیست. دقیقا به همین دلیل است که مدت ها پیش از اینکه بدانم چه کسی هستم قلم برایم مقدس ترین چیز در زیر آسمان خدا بوده است. 

پوچی کلمات

این همه کلمه هرگز نمی تواند مرا نجات بدهد٬ می دانم. در حقیقت هیچ راهی برای من نیست. چقدر دلم می خواست می توانستم به آنی٬ برای همیشه٬ بی آنکه ردپایی از عبورم بر روی زمین باقی بماند محو شوم. یا دست کم همه چیز را فراموش کنم٬ فراموش کنم٬ فراموش کنم... 

پ ن: تو که به مخلوقی از جنس آب و گل جان بخشیدی٬‌حتما می دانی که در گوشه این کهکشان دور افتاده چه بر او می گذرد.

مرگ

چطور خواب از هیاهو و دغدغه های پایان ناپذیر زندگی می رهاندمان؟ مرگ هم آرامشی از آن دست است٬ اما عمیق تر.

رقص بر فراز مرداب

همواره می شنویم که می گویند انسان به هر شرایطی٬ خوب یا بد٬ عادت می کند. اما این درست نیست. دست کم درباره من که اینطور نبود! من هرگز به طور کامل به آزارها و شکنجه های تو عادت نکردم. هر چند آن ها را با ظرافت تمام٬ در لفافه صلاح٬ مصلحت و خیر اندیشی به کامم می کردی. همیشه می دانستم که یک جای کار تو ایراد دارد٬ هر چند نمی توانستم اثبات کنم. مغزم را فلج کرده بودی٬ اما روحم هنوز زنده بود و می توانست تشخیص بدهد که این وضعیت طبیعی نیست. این تضاد کشنده هنوز و تا همیشه با من هست و اگر خوشحالت می کند باید بگویم که تو خالق بلامنازع این اثر هنری پارادوکسیکال هستی. اگر می بینی به مرگ پناه برده ام و همچون یک می فلای کوچک بی اهمیت٬ رقص کنان بر فراز مرداب تیره هستی خویش در انتظار دست نوازشگر او هستم٬ فقط و فقط به لطف زیستن در سایه تو محقق شده است عزیز من.      

عزیز من! لطفا بنشین و قدری خستگی در کن

تو همواره روش های خلاقانه بی شماری برای آزار دادن در آستین داری. در زندگی هیچ کس را ندیده ام که به اندازه تو در شکنجه دادن دیگران مهارت داشته باشد. باید به خودت افتخار کنی. هیج نقطه ای از این روح نمانده که به سنگ غم نشکسته باشی٬ هیچ امیدی نیست که ناامید نکرده باشی٬ هیچ لبخندی نیست که بر آن رنگ غم نزده باشی. هیچ شادی نیست که سر نبریده باشی. تو٬ عزیز من٬ به تمامی پایمالم کرده ای٬ کوچکترین نشانی از آن کسی که می توانستم باشم بر جای نگذاشته ای. من که دیگر خیلی وقت است که اهمیتی ندارم٬ اما بهتر نیست در این میان قدری هم به خودت استراحت بدهی؟‌ 

قسم به کلمات

قسم به کلماتی که در دهانم پوسیدند

که آنچه زیستم 

حتی نیمی از زندگی درونم نبود

از یاد رفته و از یاد برده

او هر چه را که روزی دوست می داشتی از تو گرفت٬ می دانم. اما تو با چشمان ابدیت به زندگی نگاه کن. از فراسوی قرن ها و هزاره ها٬ پیش از آغاز تاریخ و پس از پایان آن. ای تندیس برساخته از غبار ستارگان دوردست٬ بدان که خیلی زود دوباره در قامت غباری سرگشته در افلاک گم خواهی شد. بی هیچ خاطره شومی که آزارت دهد٬ بی هیچ آرزوی محالی که قلبت را بسوزاند. رها٬ از یاد رفته و از یاد برده. پس به دامن اکنون بی تفاوت بیاویز و با زمان به پیش برو که اگر درمان نیست٬ پایان هست.