کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۸ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

آخرین آرزو

سالیان دراز

در هیات یک درخت زیستم

با ریشه هایی

که در جستجوی نمی از حیات

به جهان زیرین نقب زده اند

 

با آنکه روحم همزاد رودهای رمنده بود

و پرستوها خواهران کوچکترم بودند...

 

اما٬ اکنون که روز از نیمه گذشته است 

و قلبم

در واپسین برگ پاییز می تپد٬ نازنین

از شاخه بچین

پر پر کن

و به بادم بده

بگذار پرنده ای باشم

که به سرزمین های دور می کوچد

یا قاصدکی 

که نخ هزاران آرزو به بالش بسته شده

سهم ما:

از پشت میله ها نگریستن به میهمانی هر روزه سنگ ها٬‌کاج ها و آفتاب... و پرنده ا ی که آسمان میراث پدری اوست.

‹‹ آن ››

‹‹آنی›› مقدس٬ از دل یک خاطره دور: 

دشت تفتیده در آفتاب مرداد٬ خنکای سایه درختان گز٬ برکه ی زلال همچون اشک چشم و انعکاس تصویر کودکی که فارغ از هیاهوی جهان٬ مسحور رقص دستجمعی ماهی ریزه ها بر سطح آب شده است. 

با عشق

بهترین هدیه به پیشگاه تو: 

چشمانی که از شب گریه های بی تسلا بی فروغ شده است.

شایستگی

روزگاری دختربچه ای را می شناختم که بار تمام دردها٬ رنج ها و نومیدی های جهان را به دوش می کشید. در خواب و بیداری٬ در همه حال. چطور چنین چیزی ممکن است؟ خب٬ به سادگی تنها این بار را به او سپردند و او به هر قیمتی که بود خود را شایسته به دوش کشیدن آن کرد. 

آن لحظه

تو خالق لحظه ای بودی که پس از آن هر رنجی که از زمین و زمان به ما رسید٬ از حد یک شوخی بچگانه فراتر نرفت! این یک رکورد بی همتاست! می دانستنی؟ و تا کنون هر کس٬ هر چقدر هم که تلاش کرده٬ نتوانسته این رکورد بی نظیر را بشکند. خالصانه ترین تبریک ها به تو عزیز من.

من هم خیلی دلم می خواهد بدانم

خوشحال باش٬ تو برنده شدی! من از همان اول هم هیچ شانسی نداشتم و تو این را خیلی خوب می دانستی. من این را می پذیرم. می دانی که می پذیرم٬ مثل همه چیزهایی که پیش از این پذیرفتم. پس آسوده خاطر باش٬ نه خانی آمده و نه خانی رفته. البته شک ندارم که هستی! تو هرگز٬ حتی برای لحظه ای از آنچه کرده ای پشیمان نمی شوی. می شناسمت٬ این مرام توست. جنگیدن با تو بی فایده است. دلم می خواهد تنها یک نظاره گر باشم٬ رام و تسلیم٬ گوشه ای بنشینم و به گذر همه چیز از مقابل چشمانم نگاه کنم. با این همه می دانم که این تسلیم و پذیرش نیز به مذاق تو خوش نمی آید. تو مرا آتش به جان می خواهی. دوست داری امن و امان٬ لبخند رضایت بر لب٬ بر جایگاه رفیعت تکیه بزنی و به من نگاه کنی که شعله از دامانم بالا می رود و تمام وجودم را در خود می بلعد و من در حالی که از درد ضجه می زنم از هول جان به تو پناه می آورم...

تو نمی خواهی این نمایش لذت بخش و سرگرم کننده تمام شود. پس اجازه نمی دهی به کل خاکستر شوم٬ می گذاری زنده بمانم٬ مجروح و زخمی٬ با پوستی برآمده از تاول. من همه اینها را می پذیرم و با زخم های سوزان تنم کنار می آیم. گوشه ای می نشینم و منتظر می مانم تا بلکه زمان چاره ای به حالم کند. اما تو عزیز من٬ مثل همیشه سر می رسی٬ این بار با نمکدانی در دست و در حالی که وجودت از هیجان تصور یک نمایش بی همتای دیگر به رعشه افتاده است٬ در کمال میل و لذت گوشه گوشه تنم را نمکسود می کنی...

با این همه چیزی هست که حتی تو هم نمی توانی حریفش شوی٬ می دانستی؟ زمانش که برسد عروسک خیمه شب بازی محبوبت برای همیشه از دسترست خارج خواهد شد و دیگر هرگز دوباره دستت به آن نخواهد رسید. فکر می کنی چقدر طول بکشد؟ خب٬ راستش من هم خیلی دلم می خواهد بدانم... 

چگونه یک روز دیگر هم دوام آورده ام

در گذر آرام روز و شب قدرتی هست که عظیم ترین کوه ها را به غباری سرگشته بدل می کند. تنوع بی نهایت جهان هستی در زیر چرخ دنده های غول آسای زمان (این بنده خردمند و فرهیخته خداوند) خرد می شود و همه چیز به آرامی٬ از نو به سحرگاه ازلیت٬ آن نقطه آغازین حیات باز می گردد. کوچک و بزرگ٬ غمگین و شاد٬ برنده و بازنده٬ هیچ معنایی ندارد. ما شاخ برگ های رسته از یک بنیم و سرانجام به همان جایی که از آن آمده ایم بر می گردیم. اگر می بینی هنوز زنده ام٬ از تو به این آگاهی پناه برده ام عزیز من.