کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

سایه تو

قسم به روزها و شب هایی که از شدت نومیدی روحم سوخت و آرام نگرفتم الا به آویختن به دامن مرگ. قسم به لحظه ای که روانم با اشک هایم فرو ریخت و در خود هزاران تکه شدم. قسم به میله های قفس که جهانم را آراست و درونم ریشه کرد. قسم به نور، که هرگز از آن ما نبود. قسم به زنجیرها که در گوشم صدا می کردند و به دشت های دور که فرایم می خواندند. قسم به زهری که در رگهایم جاری بود و وجودم را مالامال می کرد. قسم به گریه که تنها دوستم و خیال که تنها جان پناهم بود. قسم به درد که بر پیشانی ام بوسه می زد و زنده نگاهم می داشت. قسم به اندوهی که به جرم دمی شادمانی به جانم انداختی و دیگر هرگز لحظه ای رهایم نکرد. قسم به شادی معصومانه ای که سر بریدی و رد خونش هرگز از فرش دلم پاک نشد... قسم به این همه و بس بیش از این، نازنین، که سایه ات هرگز از سرم محو نخواهد شد.

 

باران های خداوند

باران بهار عزیز و دوست داشتنی ست. اما باران پاییز٬ اولین باران پاییز٬ الهه ای از بهشت است. فرشته ای که حتی می تواند قلب تا ابد سوگ وار چون منی را تسلی دهد. 

بجز عقلی که به جنونم کشید

با هر قفا که از دوست و بیگانه می خورم به سرآغاز٬ به آن نقطه صفر باز می گردم و به یاد می آورم که چگونه ایمانم به هر آنچه گفته می شد ازلی٬ ابدی و طبیعی ست به لجن کشیده شد و بر باد رفت. تمام روزهایی را به یاد می آورم که محض دیدن لبخند رضایت تو روحم را به دست خود تکه تکه کردم و جمیع ناممکن های جهان را به جان خریدم تا شاید عاقبت از این بنده سربار محتاج راضی شوی. اکنون٬ در میانه راه٬ نیک می دانم که هر چه کردم بیهوده بود اما جز این چه می توانستم کرد؟ تو بگو٬ چنین موجود بی پناهی چه راهی غیر از این داشت؟