کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

پشت سرت را نگاه نکن

در اعماق دره یاس زیستن هزار هزار بار بهتر از زندگی بر لبه پرتگاه جنون است. سال ها بودن در بیم و امید این را به من آموخته است. یکبار برای همیشه دل کندن تا ابد تو را آزاد می کند٬ پس زمانی که دل بریدی به هیچ عنوان برنگرد و پشت سرت را نگاه نکن. 

ویژگی برتر تو٬ ویژگی برتر من

عمق اندوه٬ اضطراب و ناامیدی که با شنیدن صدای تو احساس می کنم غیر قابل توصیف است. چه می گویم! اصلا نیازی به شنیدن صدایت هم نیست٬ تنها کافی است نامت بر صفحه تلفن همراهم ظاهر شود ...  تمام وجودم به لرزه میافتد و به آنی فرو می پاشم! جنس ارتباط من و تو درست مثل تار عنکبوتی است که هر چه تقلا کنم بیشتر در آن گرفتار می شوم. راهی ندارم جز اینکه اجازه بدهم هر چه زودتر زهرت را تزریق و از شیره وجودم تغذیه کنی٬ تنها در این صورت رهایم می کنی و درد تمام می شود٬ مگر نه؟! در خیالم مجسم می کنم که روزی برای همیشه این رشته را پاره و خودم را خلاص کنم٬ اما به خوبی می دانم که تحمل آنچه به روزگارم خواهی آورد از توانم خارج است. هر چه نباشد قساوت و بی رحمی همان ویژگی برتری است که تو همیشه به آن فخر کرده ای. پس ادامه می دهم و می گذارم هر جور که میخواهی خشمت تخلیه کنی. هر چه نباشد تحمل همان ویژگی برتری است که همیشه به آن فخر کرده ام.   

آنچه می تواند ما را زنده نگه دارد

پروانه ی کوچکی که لب پنجره نشست و بال های بنفشش را در تابش ملایم آفتاب پاییز باز کرد. قاصدکی که از ناکجا آمد و پس از درنگی کوتاه در کنار باغچه، راه آسمان را در پیش گرفت. بوی خاکی که با ریزش اولین قطرات باران پاییز در هوا پیچید. قمری سفیدی که روی تک درخت حیاط نشست و آوازی عجیب و ناشناخته سرداد. نسیمی که با خود عطر گل های وحشی صحرا را آورد...

به دخمه ات برگرد ای موجود دوزخی

به دخمه ات برگرد ای موجود دوزخی. از همه چشم ها پنهان شو. بگذار فراموش کنی و فراموش شوی. خودت می دانی که این برای تو بهتر است. نباید به زیر نور آفتاب می آمدی. نباید سعی می کردی که مثل بقیه باشی. آخر چطور انتظار داشتی کسی تو را با این زخم های عمیق وحشتناک بر چهره ات بپذیرد؟! تو مردم را دوست داری، می دانم، اما باید بدانی که نگاه کردن به چهره تو برای آن ها عذاب آور است. برو و بگذار که انسان های عزیز و خوشبخت از رنج دیدنت آسوده باشند. تو که به تاریکی و تنهایی عادت داری، مگر نه؟ از این گذشته خودت هم اینطور راحتری؛ قبول کن که به اینجا تعلق نداری و هر نگاه تیری است که به قلبت می نشیند. پس محض رضای خدا به خودت رحم کن و آرام و بی صدا از همان راهی که آمدی به دخمه ات برگرد.

ایمان به آفتاب بهار

پرنده زخمی بی پناه در اولین شب برفی زمستان خواهد مرد

و ایمان به گرمی آفتاب بهار 

در قلبش یخ خواهد زد

بی اهمیت بودن

پرنده روی خار بوته رسته بر سر چینه گلی نشست و خواند:

قسم به زندگی پنهان ماهی های قنات

که بی اهمیت بودن نوعی شفا

نوعی رحمت است

 

پ ن: تمام نیرویی که ذره ذره انباشته ام، کمال تسلایی که از آویختن به مرگ حاصل کرده ام، صورتک خندانی که با رنج بی نهایت ساخته ام، هر توش و توانی که برای ادامه گرد آورده ام، همه و همه تنها به شنیدن صدای تو فرو می پاشد. عزیز من، صدای تو آن سمی است که به آرامی در رگ های تنم جاری می شود.

امید پلید ترین پلیدی هاست

چطور چنین چیزی ممکن است؟ آنچه در یک لحظه و در یک نگاه درست و بی نقص به نظر می رسد٬ از زاویه ای دیگر عجیب٬ احمقانه و غیر قابل درک است! چطور می توانم اینهمه خوش باور باشم؟ آن هم من! منی که تا خرخره به لجن سیاه آن زندگی آلوده هستم و بهتر از هر کسی می دانم که گریزی برایم نیست. حالا می فهمم که انسان ها (حتی من!) تا چه حد به ذات و طبیعت گونه خود گرایش دارند. امیالی مانند تمنای شادی٬ آرامش٬ به درک در آمدن٬ دوست داشتن٬ دوست داشته شدن و... همیشه آنجا هستند. حتی زمانی که روح از شدت اندوه ویران می شود و تمام شواهد گواهی می دهند که همه چیز برای همیشه از دست رفته است.

با اینکه ضد و نقیض به نظر می رسد٬ اما گویا عاقلانه ترین کار در چنین شرایطی این است که تا می توانی از خواهش ها و تمناهای طبیعی قلبت فرار کنی. باید بپذیری که شانس چندانی برای تو نیست و اگر نمی خواهی بیش از این رنج ببری بهتر٬ است واژه ی امید را تا ابد از لغت نامه زندگی خود خط بزنی. دیگران را نمی دانم٬ اما این حرف نیچه ظاهرا همخوانی عجیبی با تجربه زیسته ی خیل تیره روزان نگون بخت جهان دارد: امید پلیدترین پلیدی هاست.

پ ن: بحث مفصلی ست. یادم باشد بعدا در این باره بیشتر بنویسم.

آرام بگیر

ای جان گران از اندوه٬ آرام بگیر٬ که اگر درمان نیست٬ پایان هست.

این فقط یک نتیجه طبیعی است

شرایط غیر طبیعی از انسان موجودی غیر طبیعی می سازد و فقط خدا می داند که تا کجا می توان در این راه پیش رفت. بر خلاف سرشت انسانی رفتار کردن چیزی نیست که یک شبه اتفاق بیافتد. در پس چنین رفتاری سال ها درد و شکنجه و استیصال نهفته است و استقامتی که بالاخره روزی٬ جایی در هم شکسته شده است. کاملا قابل درک است که بر مدار منطق بشری ماندن در چنین شرایطی تا چه اندازه دشوار و حتی می توان گفت تقریبا غیر ممکن است! و تو دختر جان٬ اگر می بینی که برای دیگران موجودی عجیب و غیرقابل درک هستی تعجب نکن. تو فقط محصول طبیعی٬ یک شرایط غیر طبیعی هستی! پس محض رضای خدا اینقدر خودت را شکنجه نکن. خودت را همینطور که هستی بپذیر٬ بپذیر٬ بپذیر.

همچنان بر لبه پرتگاه

وقتی که درد از هستی انسان بزرگتر شود روح به پرتگاه جنون می لغزد. جنون چاهی بی انتها است٬‌ مغاکی پر ناشدنی که بازگشتی در کار آن نخواهد بود. به یاد می آورم دخترکی را که سالیان دراز از لبه این پرتگاه آویزان بود و تو را که بی وقفه٬ با نهایت قدرت دستی را که با آن آویخته بود لگد می کردی. چرا؟ این همان سوالی است که تمام عمر به دنبال پاسخش بوده ام. نه اینکه پاسخی نیافته ام٬ نه! اتفاقا بی شمار پاسخ وجود دارد اما هیچ کدام قانع کننده نیست. با این همه آنچه عجیب به نظر می رسد احساس دخترک در آن حالت است: آمیزه ای از ترس٬ تحقیر٬ شرم٬ تقصیر٬ عشق٬ امید٬ ناباوری و این وسواس کشنده که اگر بلغزد چه بر سر تو خواهد آمد! چرا؟ شاید چون کار تو آنقدر غیر طبیعی بود که قلب یک کودک نمی توانست آن را بپذیرد. عزیز من! باید بدانی که او بیش از خودش نگران تو بود و کودکانه فکر می کرد اگر سقوط کند اندوه او تو را خواهد کشت (چرا که روح نیالوده نمی تواند باور کند که عشق دادن و نفرت گرفتن امکان پذیر است) بنابراین تحمل کرد و تحمل کرد و به این ترتیب با گذر سالیان دراز٬ همچنان بر لبه پرتگاه جنون آویخته است!