همچنان بر لبه پرتگاه
- يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۵۲ ق.ظ
وقتی که درد از هستی انسان بزرگتر شود روح به پرتگاه جنون می لغزد. جنون چاهی بی انتها است٬ مغاکی پر ناشدنی که بازگشتی در کار آن نخواهد بود. به یاد می آورم دخترکی را که سالیان دراز از لبه این پرتگاه آویزان بود و تو را که بی وقفه٬ با نهایت قدرت دستی را که با آن آویخته بود لگد می کردی. چرا؟ این همان سوالی است که تمام عمر به دنبال پاسخش بوده ام. نه اینکه پاسخی نیافته ام٬ نه! اتفاقا بی شمار پاسخ وجود دارد اما هیچ کدام قانع کننده نیست. با این همه آنچه عجیب به نظر می رسد احساس دخترک در آن حالت است: آمیزه ای از ترس٬ تحقیر٬ شرم٬ تقصیر٬ عشق٬ امید٬ ناباوری و این وسواس کشنده که اگر بلغزد چه بر سر تو خواهد آمد! چرا؟ شاید چون کار تو آنقدر غیر طبیعی بود که قلب یک کودک نمی توانست آن را بپذیرد. عزیز من! باید بدانی که او بیش از خودش نگران تو بود و کودکانه فکر می کرد اگر سقوط کند اندوه او تو را خواهد کشت (چرا که روح نیالوده نمی تواند باور کند که عشق دادن و نفرت گرفتن امکان پذیر است) بنابراین تحمل کرد و تحمل کرد و به این ترتیب با گذر سالیان دراز٬ همچنان بر لبه پرتگاه جنون آویخته است!
- ۰۲/۰۷/۱۶