کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

تو نمی دانی

تا عاقبت دست از تقلای بیهوده بردارم و این چند صباح باقی مانده را خاکستر نشین خیال واهی تو نباشم، آن تنها رشته اتصال را بریدم و از دامن امید بی حاصل به اعماق دره یاس پناه بردم. تو مانند من تنها و دیوانه نیستی، تو هرگز چون تویی را عاشق نبوده ای، تو نمی دانی که من چه می گویم...

بازیچه ها

به عنوان یک انسان، هر جا که باشیم دستخوش «آن‌» لحظه ایم، بازیچه زمان، سرگشته دلی دیوانه و آرزومند که عشق می ورزد و رنج می برد.

از یاد بردن؟

از غم فرو پاشیدن، مرز باریک جنون را رد کردن، قدم به قلمرو بی بازگشت تنهایی و سرگردانی گذاشتن، از شدت اندوه مچاله شدن، از درد به خود پیچیدن، با سری افراشته و لبخندی عظیم سیلی آشنا و بیگانه را پذیرفتن، نیمه شب با هق هق نومیدی از اعماق خویش را تسلی دادن، از وحشت رو در رو شدن با حقیقت زندگی به دامان مرگ آویختن... میراث تو بود، میراث تو بود... و به راستی کدام افیون می تواند کاری کند که از یاد ببرم؟

چگونه باور کنم؟!!!

قرار بود آغوش تو امن ترین جای جهان باشد. قرار بود از همه کس و همه چیز در پناه تو بگریزم. قرار بود شنیدن صدایت تسلی قلبم باشد. قرار بود دیدنت دلم را ثبات بخشد. قرار بود شگفتی های عشق را از تو بیاموزم. قرار بود تا جهان بر پاست شرمنده مهربانی بی نهایت تو باشم.

اما بگو چطور باور کنم که در تمام عمر خطرناک تر از آغوش تو جایی را ندیدم؟ که ناچار شدم از تو به غریبه پناه ببرم؟ که صدایت چون سم خالص در رگهایم جاری می شد؟ که دیدنت کابوس بیداری من بود؟ که تنها نفرت را از تو آموختم؟ که هر بار چشم اندازی تازه از وسعت بی رحمی تو را کشف کردم؟

بگو چگونه باور کنم؟!!!

می دانی

تو که به مخلوقی از آب و گل جان بخشیدی، بی گمان می دانی که در گوشه این کهکشان دور افتاده چه بر او می گذرد. ای خداوند مهربان، ای خداوند بی نهایت مهربان...

آنچه می ترساندم

آنقدر دوستت دارم که به وحشت می افتم. پس از تو به دوردست ها می گریزم، زیرا همواره چنین مقدر بوده است که یک سر رشته محبت در قلب من و سر دیگر آن در اعماق هاویه باشد. با این وجود ترس از تاریکی دره مغاک نیست که وادارم می کند از تو دور شوم. از آن می ترسم که گردی از ابر سنگین اندوه قلبم به تو برسد.

خانه را فراموش نکن!

تا به لحظه ای که سیلی واقعیت برای هزارمین بار بر چهره ات می خورد نرسی، به سر پنجه آتش بر روحت حک کن که زندگی مدت ها پیش، در همان دخمه تاریک به پایان رسیده است و هر روز که می گذرد جز تکرار رنج سالیان چیزی در آستین نخواهد داشت. کدام رهایی، کدام نجات؟! بی صدا به راه خود برو. از تاریخچه ای که با خط خون نوشته شده است و از نهالی که با شورآبه اشک قد کشیده است هرگز نباید انتظاری جز این داشته باشی. 

رحمتی که نازل می شود

آن ها درست می گویند، تو همه چیز را ویران کردی! جهان را از تعادل خارج ساختی! تا آخرین ذره امید را بر باد دادی! عقل ها را زایل کردی و روان ها را به فروپاشی کشاندی! دیگر در صحت این همه شکی نیست. من به اتکای این آگاهی امواج حادثه را خواهم پذیرفت و رام و تسلیم خواهم بود، زیرا یقین دارم که هرگز امید گشایشی نیست. عمری ست که آب از سر گذشته است و ته مانده های شعور انسانی به من می گوید که مرگ نوعی شفا، نوعی رحمت است. 

برای زندگی

تصور می کنی زنده می ماندم اگر نمی آموختم که از رنج تغذیه کنم؟!

بهار لوت

آواز چکاوک، نسیم سحرگاه، عطر پیچ نیلوفر صحرایی، به گل نشستن درختان گز،‌ هو هوی بادهای موسمی،‌ بازی بچه ها در قنات، شب های مهربان تسلی بخش، آسمان لبریز از ستاره... اینچین می گذشت بهار، بر لوت بیکران عزیز.