بجز عقلی که به جنونم کشید
- سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۵۷ ق.ظ
با هر قفا که از دوست و بیگانه می خورم به سرآغاز٬ به آن نقطه صفر باز می گردم و به یاد می آورم که چگونه ایمانم به هر آنچه گفته می شد ازلی٬ ابدی و طبیعی ست به لجن کشیده شد و بر باد رفت. تمام روزهایی را به یاد می آورم که محض دیدن لبخند رضایت تو روحم را به دست خود تکه تکه کردم و جمیع ناممکن های جهان را به جان خریدم تا شاید عاقبت از این بنده سربار محتاج راضی شوی... می دانم که هر چه کردم بیهوده بود اما جز این چه می توانستم کرد؟ تو بگو٬ چنین موجود بی پناهی چه راهی غیر از این داشت؟
- ۰۳/۰۲/۰۴