دنیای بعد از تو
- يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۵۹ ب.ظ
قریب به ۴ سال از زمانی که تو را سلول به سلول از هستی خود بریده ام می گذرد و بر عکس آنچه تو همیشه ادعا داشتی، هنوز زنده ام!
می بینی ای «بعد از خدا»ی من؟ در غیاب تو گرگ ها مرا ندریدند! راستش را بخواهی آن ها از تو مهربان تر بودند. این مخلوقات «طبیعی»، وقتی که خسته و نفس بریده، در خون خود غوطه ورم یافتند، به حالم رحم آوردند؛ کاری که تو با تمام خیرخواهی ادعایی خود هرگز نکردی!
نمی گویم دور از تو شادی خود را باز یافته ام؛ چنین چیزی محال است، می دانم. نقشی که تو بر سنگزدی هرگز زدوده نخواهد شد. اما توانستم ته مانده های عقل خود را حفظ کنم. آنچه از شعور انسانی در من باقی مانده بود و تمنای زیستن به راه و روش گونه خود را داشت.
گرچه از این خرده عقل، جز رنج نصیبی نمی برم و تنها می توانم ابعاد ویرانه ای که از من ساخته ای را به درستی بسنجم و درک کنم، با این وجود از تصور اینکه لاجرم می بایست باقی عمر را نیز با همان ایمان تزلزل ناپذیر به تو و جنون آشکارت سر می کردم بر خود می لرزم.
شناخت تو بهای سنگینی داشت: آن شادی آسمانی که هر انسان با آن به دنیا می آید و در تیرگی های حیات زمینی بدان پناه می برد؛ توانایی سبکبالانه لبخند زدن؛ سر آسوده بر بالین گذاشتن؛ امید بستن و امیدوارانه راه سپردن... من همه این ها را در سایه تو از دست دادم، اما از آنچه که آموختم سپاسگزارم.
اگر بی رحمی را به نهایت نرسانده بودی، هرگز به جایی نمی رسیدم که بین تو و زندگی، زندگی را انتخاب کنم و بی تردید تا به انتها، با سری به زیر افکنده از شرم و شانه هایی خمیده در زیر بار هستی ننگ آلوده خویش، از میان صحنه گذر می کردم.
از تو ممنونم که دلیلی برای آزادی به من دادی. این با ارزش ترین هبه ای ست که از تو به یادگار دارم...
- ۰۴/۰۷/۲۸
به قدری زیبا بود که نمیتونم کلمهای در وصفش بگم.
پیوند شد*