کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سایه تو

قسم به روزها و شب هایی که از شدت نومیدی روحم سوخت و آرام نگرفتم الا به آویختن به دامن مرگ. قسم به لحظه ای که روانم با اشک هایم فرو ریخت و در خود هزاران تکه شدم. قسم به میله های قفس که جهانم را آراست و درونم ریشه کرد. قسم به نور، که هرگز از آن ما نبود. قسم به زنجیرها که در گوشم صدا می کردند و به دشت های دور که فرایم می خواندند. قسم به زهری که در رگهایم جاری بود و وجودم را مالامال می کرد. قسم به گریه که تنها دوستم و خیال که تنها جان پناهم بود. قسم به درد که بر پیشانی ام بوسه می زد و زنده نگاهم می داشت. قسم به اندوهی که به جرم دمی شادمانی به جانم انداختی و دیگر هرگز لحظه ای رهایم نکرد. قسم به شادی معصومانه ای که سر بریدی و رد خونش هرگز از فرش دلم پاک نشد... قسم به این همه و بس بیش از این، نازنین، که سایه ات هرگز از سرم محو نخواهد شد.

 

باران های خداوند

باران بهار عزیز و دوست داشتنی ست. اما باران پاییز٬ اولین باران پاییز٬ الهه ای از بهشت است. فرشته ای که حتی می تواند قلب تا ابد سوگ وار چون منی را تسلی دهد. 

بجز عقلی که به جنونم کشید

با هر قفا که از دوست و بیگانه می خورم به سرآغاز٬ به آن نقطه صفر باز می گردم و به یاد می آورم که چگونه ایمانم به هر آنچه گفته می شد ازلی٬ ابدی و طبیعی ست به لجن کشیده شد و بر باد رفت. تمام روزهایی را به یاد می آورم که محض دیدن لبخند رضایت تو روحم را به دست خود تکه تکه کردم و جمیع ناممکن های جهان را به جان خریدم تا شاید عاقبت از این بنده سربار محتاج راضی شوی. اکنون٬ در میانه راه٬ نیک می دانم که هر چه کردم بیهوده بود اما جز این چه می توانستم کرد؟ تو بگو٬ چنین موجود بی پناهی چه راهی غیر از این داشت؟ 

آن خانه

به یاد می آورم که سراپای زندگی به لمس دستان بهار متبرک می شد و به گل می نشست. الا انزوای آن خانه خشتی که فروردین به هنگام عبور از آن٬ دامان خود را بالا می گرفت و به سر پنجه از کنارش گذر می کرد. و دستانی را به یاد می آورم که هر سال به تمنای قطره ای از آن شادمانی بی کران به التماس بر می آمدند و هر بار تهی تر از قبل باز می گشتند. 

فکر کردن به تو

در تمام مدتی که به تو فکر می کردم٬ در حقیقت در دلم بذر جنون را آب می دادم. ببین چه کرده ای که حتی فکر کردن به تو با من چنین می کند!

ای عزیز والامقام

تنها تو می توانستی از کسی که سرسختی اش کوه ها را به ستوه می آورد چنین ویرانه ای بسازی. از آن کودک طبیعی که دلی شاد و چشمانی بازیگوش داشت و می توانست دلخوشی را حتی در دسته قاصدک های رسته بر کرانه لوت بجوید و دریابد.   

جرقه

یک زندگی سراسر رنج، با تمام دردها و دلتنگی هایش، تنها جرقه کوچکی ست که لحظه ای در پهنه ابدیت می درخشد و بعد، خاطره ای دور می شود...

حدیث و خرگوشش

خرگوش قهوه ای پارچه ای اندکی پیش از متلاشی شدن با خود گفت:

- ‹‹ آری٬ تمام تنم ورم کرده و بوی اندوه می دهد٬ اما چه کنم که بدون رنج٬ تنها پوسته ای خالی خواهم بود ››.

خرگوش قهوه ای پارچه ای٬ که  نه چشم داشت٬ نه دهان و تنها دو گوش نسبتا دراز داشت که با آن به گریه های هر شب ‹‹ حدیث ›› گوش می کرد...

 

آخرین آرزو

سالیان دراز

در هیات یک درخت زیستم

با ریشه هایی

که در جستجوی نمی از حیات

به جهان زیرین نقب زده اند

 

با آنکه روحم همزاد رودهای رمنده بود

و پرستوها خواهران کوچکترم بودند...

 

اما٬ اکنون که روز از نیمه گذشته است 

و قلبم

در واپسین برگ پاییز می تپد٬ نازنین

از شاخه بچین

پر پر کن

و به بادم بده

بگذار پرنده ای باشم

که به سرزمین های دور می کوچد

یا قاصدکی 

که نخ هزاران آرزو به بالش بسته شده

سهم ما:

از پشت میله ها نگریستن به میهمانی هر روزه سنگ ها٬‌کاج ها و آفتاب... و پرنده ا ی که آسمان میراث پدری اوست.