کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

دو بال سفید

ای دشت لوت، ای سر به شانه تو سپهر گران از ستاره، با من بگو چه شد آن کودکی که خاک آلود و پریشان مو گوشه گوشه تو را در جستجوی سرزمین قاصدک ها زیر پا گذاشت؟ آن پاهای برهنه ترک خورده، آن چشمان روشن غوطه ور در زلال اشک، آن لبخند کم جان، اما بی دریغ...

آیا عاقبت خداوند به او که از عمق جان و با ایمان راستین به یاری اش می خواند دو بال سفید عطا فرمود که برود، که برود، که برود، و رنج خود را که در قلب خسته اش ریشه می دواند پشت سر گذارد؟

ای دشت نازنین، بگو چه شد آن گوشواره های ستاره که به او بخشیدی؟ آیا هرگز مجال یافت که آن ها را در گوش کند و در آیینه شکسته به خود نگاهی بیاندازد؟ هرگز دانست که با ستاره یا بی ستاره، چه بسیار با شکوه و درخشان است؟ یا آنکه عاقبت با آن سر به زیر افکنده از شرم و قلب ناخوشنود از کوچکی و ناتوانی خویش از آغوش تو سفر کرد؟ 

آنجا مرا خواهی یافت

بر فرض محال اگر روزی دلتنگ من شدی، می دانی کجا پیدایم کنی... آنسوی مرزهای سراب، ریشه در کرانه لوت. همانجا که شنبادهای داغ خاطره بی امان می وزند و تیغ آفتاب هر چه را که در زیر آسمان باشد به خاکستر بدل می کند.

بی سامان

آنچه در آن عصرگاهان پاییز، در پای آن دیوار گلی، فرو ریخت، هرگز دوباره سامان نیافت نازنین.

کدام قرار؟

بر کدامین بام تواند نشست، آنکه محبوبش به سنگ ملامت رمانده است؟ 

چرا دوست داشتن تو اینهمه سخت است؟

ای سیاه چاله عظیم، ای خلا سرد سیری ناپذیر، به من که بار نفرین محبت تو را به جان کشیده ام بگو چگونه آنهمه عشق هرگز نتوانست ذره ای عطشت را فرو بنشاند؟!

دیگر تو را دوست ندارم؟!!! پایان دوست داشتن تو برای من خاک است و تو این را بهتر از هر کسی می دانی. اما اگر می بینی گوشه ای آرام گرفته ام و دیگر دیوانه وار در پی ات آواره جهان نیستم، از تو به آگاهی دردناکی پناه برده ام که حاصل سالیان دراز درس آموختن در پیشگاه توست، عزیز من.

روزگار رفته

از طوفان های سهمگین گذشتن و به کرانه امن ساحل دور رسیدن؛ راه خانه را در پیش گرفتن و در هر گام بی شتاب خود رخوتی شیرین را تجربه کردن؛ همه چیز را با روی خندان و آغوش گشاده پذیرا شدن؛ بی واسطه بر خاک گرم کویر آرمیدن و به عبور دسته پرندگان مهاجر در افق های دور خیره شدن؛ گذر باد را بر چهره و گیسوی خود حس کردن و بوی خاک و آب و علف را در عمق آن یافتن؛ زود بخشیدن و زود فراموش کردن؛ هر روز زندگی را در شادمانی و سبکبالی زیستن؛ گاه و بیگاه راهی دشت های دور و نزدیک شدن و قوت روزانه خود را از رستنی های صحرا برگرفتن؛ به طعامی ساده، بر سفره ای ساده قناعت کردن؛ به زمین و به آسمان چشم دوختن و به انتظار آنچه طبیعی ست نشستن؛ با هر چه که پیش آید خوش بودن و بر پیشانی تقدیر بوسه زدن؛ در تابستان به علفزار رفتن و در زمستان به هرم تنور هیزمی پناه بردن؛ از غولها و دیوهای تاریکی ترسیدن و پروانه های بنفش یونجه زار را پری های آرزو پنداشتن؛ با رنج و اندوه بیگانه بودن و در هر چیز رد پای شادی را جستن؛ رویای پرنده شدن دیدن و پرواز را حالت طبیعی خود دانستن؛ با درخت ها حرف زدن و در عصرگاهان ساده پاییز شفا یافتن؛ در رودهای روشن آسمان شب تطهیر شدن؛ با دردها و دلتنگی های خود ساختن و به راه خود ادامه دادن؛ به لبخند و معجزه ایمان داشتن و با همه مهربان بودن؛ بی قضاوت دوست داشتن و به ریشه های فلسفی هیچ چیز نیاندیشیدن...

لعنت به تو عزیز من

لعنت به تو، تو که جای خالی محبتت هرگز با هیچ چیز پر نمی شود، تو که تا ابد زخمی درمان ناپذیر بر جدار قلبم هستی، تو که خدا مرا برای دوست داشتنت آفرید و نفرین شدم تا بی سرانجام در پی ات آواره جهان باشم.

لعنت به تو، که کلمات برای گفتن دردم از تو کوچک هستند.

زندگی

جدالی نفس گیر میان میل به تنهایی و تمنای یکی شدن؛ سفری از نیستی به‌نیستی؛ رنجی که روان را ذره ذره می خورد و نابود می کند؛ جرقه ای از آگاهی در میان ابدیتی موهوم؛ نفرینی که روح نامیرا را اسیر کالبدی میرنده می سازد؛ مرثیه ای که از پیوند عشق، شادی و آرامش با رنج، اندوه و تباهی زاده می شود؛ حکایت رفتن و نرسیدن؛ خواستن و نتوانستن؛ امید داشتن و نومید شدن؛ دل بستن و گریستن؛ بخشیدن و تنها ماندن...

وه که چه موجود بی چاره ای ست آدمی

همسفر با باد

ببین چگونه فرو می پاشم از درون، به آهنگ گذر ثانیه ها، و تار و پود مرا باد، می برد به هر سو که مسیر سرگردانی است...