وقتی که درد از هستی انسان بزرگتر شود روح به پرتگاه جنون می لغزد. جنون چاهی بی انتها است٬ مغاکی پر ناشدنی که بازگشتی در کار آن نخواهد بود. به یاد می آورم دخترکی را که سالیان دراز از لبه این پرتگاه آویزان بود و تو را که بی وقفه٬ با نهایت قدرت دستی را که با آن آویخته بود لگد می کردی. چرا؟ این همان سوالی است که تمام عمر به دنبال پاسخش بوده ام. نه اینکه پاسخی نیافته ام٬ نه! اتفاقا بی شمار پاسخ وجود دارد اما هیچ کدام قانع کننده نیست. با این همه آنچه عجیب به نظر می رسد احساس دخترک در آن حالت است: آمیزه ای از ترس٬ تحقیر٬ شرم٬ تقصیر٬ عشق٬ امید٬ ناباوری و این وسواس کشنده که اگر بلغزد چه بر سر تو خواهد آمد! چرا؟ شاید چون کار تو آنقدر غیر طبیعی بود که قلب یک کودک نمی توانست آن را بپذیرد. عزیز من! باید بدانی که او بیش از خودش نگران تو بود و کودکانه فکر می کرد اگر سقوط کند اندوه او تو را خواهد کشت (چرا که روح نیالوده نمی تواند باور کند که عشق دادن و نفرت گرفتن امکان پذیر است) بنابراین تحمل کرد و تحمل کرد و به این ترتیب با گذر سالیان دراز٬ همچنان بر لبه پرتگاه جنون آویخته است!
در نگاه تو من هرگز یک انسان نبودم. بلکه همانطور که بارها و بارها به انحاء مخالف از زبانت شنیدم تنها جسمی ناپاک و آلوده بودم که به حکم طبیعت از بدن تو دفع شد. چیزی بی ارزش که به هر حال متعلق به تو بود و باید جورش را می کشیدی. موجودی که به صرف وجود داشتن گناه کار بود و هیچ چیز نمی توانست ننگ وجود او را از زندگی تو پاک کند. بی شانه امنی برای گریه٬ بی دست مهربانی که به یاری پیش آید٬ در تنهایی خود چه اشک ها که از سر استیصال و نومیدی نریختم و چه نفرت ها که به خود نورزیدم که بی آنکه خود بدانم چرا٬ من نیز بار تقصیر هستی خود را بر دوش می کشیدم (و هنوز می کشم!).
برای دیدن لبخند رضایت تو افتان و خیزان تن به هر تنبیه٬ مجازات و بار خارج از توانی که بر شانه ام گذاشتی دادم. بی گلایه پذیرفتم که هر چه تو میخواهی باشم بلکه آزارم ندهی٬ آزارت ندهم٬ که شاید بالاخره روزی دوستم بداری. همچون سگی وفادار که هر چه صاحبش او را بزند و از خود براند باز بر می گردد و با نگاهی ملتمس در انتظار بخشش٬ پذیرش و تکه استخوانی که صاحب از سر مهربانی پیش رویش پرتاب کند می ماند٬ ماندم٬ اما تو هیچ گاه راضی نشدی!
آموختم که مایه ننگم٬ که همواره در هر کجا اضافه ام٬ که هرگز لایق دوست داشته شدن نیستم. در چشم هایم برای همیشه غم خانه کرد٬ غمی که برای قلبم طبیعی بود و جزئی از وجودم شده بود. دردی که می کشیدم مرا به سرزمین های دور برد تا شاید از خودم بگریزم. اما افسوس! فرار از خود؟! خلاصی از رنجی که در تار و پود هستی انسان تنیده شده است؟! شفا از مرثیه ای که همچون زبان مادری تا ابد از روح بیمار و شکسته تراوش می کند؟! اکنون می دانم که هرگز مرا تسلایی نیست. که محکوم هستم تا همیشه بر زمین خدا آواره ای باشم که می رود و نمی رسد که هر لبخند بی جان و امید کودکانه اش لاجرم به پرتگاه نیستی و تباهی منتهی می شود.
عزیز من! تو مخاطب هر آنچه که از کودکی به رشته تحریر در آورده ام هستی٬ آن هزاران صفحه ی سفیدی که آلوده به اندوه تاریک من شد و هرگز نتوانست نجاتم دهد. تو همانی که تمام عمر به دنبالت گشته ام و نیافته ام.
پ ن: وقتی جرات کردم که اینجا را بسازم می دانستم که نوشتن از این دست و از این درد چقدر عذاب آور خواهد بود. اما حالا می بینم که زنده زنده سوزاندن روح است٬ شکنجه محض! اما همانقدر به آن نیاز دارم که به نفس کشیدن! پس ادامه می دهم٬ که این نیز نوعی گریستن است (حالا هر چقدر که می خواد تلخ و دردناک و از اعماق باشد) و گریستن می تواند قدری٬ برای دمی٬ سینه را سبک کند.
برای حقیقت، برای عدالت، برای بیداری؛ برای همه آنان که شکسته بال و پرند؛ برای تمام کسانی که مظلومانه قربانی جنایت خاموش خانگی شدهاند و حتی خود نمیدانند و نمیبینند. برای هر کس که از بخت تیره در شورهزار برهوت دیده به جهان هستی باز کرده است. برای من، برای تو، برای ما که بی تکیهگاه رها شدیم، تنها، که با جهان و تمام بی عدالتیهایش یک تنه رو در رو شویم. ما که دست سرد باغبان هر جوانهی تازه رسته بر سرشاخههایمان را بیرحمانه از جا کند و آن کس که میبایست پناهمان باشد بیرحمترین دشمنانمان بود. برای همه اینها و بیش از اینها، میخواهم بنویسم، بگویم، فریاد بزنم. میدانم که این قلب هرگز التیام نمییابد، چندان که تو نیز میدانی، اما چه کنم با این درد که گر بگویم زبان میسوزد، گر نگویم استخوان میسوزد.
در دل لوت مکانی هست بنام «گود اسکنبیل»؛ در این مکان تاغهایی محدود و پراکنده روییدهاند که از شدت خشکی بی روح و مرده به نظر میرسند. چنان خرد و تکیده و بی پناه در ضل آفتاب بیابان ایستادهاند که نشانی از حیات در آنها نیست و حس فقدان و حسرتی که در آن فضا موج میزند دل را به در میآورد.
در سرزمینهای پر برکت شمالی از عهد باستان جنگلهایی به جامانده است بنام «جنگل هیرکانی». در این مکان درختانی تنومند و کهنسال میزیند که شاخه به شاخه هم سر به آسمان ساییدهاند و میزبان صدها زندگی آشکار و پنهان هستند. هر درخت جنگل هیرکانی الههای است از بخشش، زیبایی، امید و جلوهگری.
اما!
ای تاغ تکیده تنها که زیر تیغ بیرحم آفتاب بیابان ایستادهای، یک نفر هست که میداند تو چگونه خود را سر پا نگه داشتهای. یک نفر که رنج زاده شدن و زیستن در برهوت را میشناسد و میداند هر برگ تازه که به مدد بارانهای نادر و غیر منتظره بهار بر سر شاخههای به ظاهر خشک تو میروید از تمام درختان جنگل هیرکانی شگفتانگیزتز است. ای تاغ کوچک کهنسال! دلی هست که عظمتت را میبیند و ستایش میکند؛ چنان که گویی در تو با تو زیست است و سرگذشت تو سرگذشت اوست.
که میداند که ریشههای تشنهات چگونه زمین را به دنبال نمی از حیات کاویدهاند و بس بارها که هیچ نیافتهاند، اما باز بار دیگر به تلاش خود ادامه دادهاند، بی هیچ چشم اندازی از امید.
ای تاغ! که میگوید که تو خشکیده و بی برگ و بری! تو آن معجزه خدایی که تنها خود خدا قدرت را میداند و بس...