کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

برای حقیقت، برای عدالت، برای بیداری؛ برای همه آنان که شکسته بال و پرند؛ برای تمام کسانی که مظلومانه قربانی جنایت خاموش خانگی شده‌اند و حتی خود نمی‌دانند و نمی‌بینند. برای هر کس که از بخت تیره در شوره‌زار برهوت دیده به جهان هستی باز کرده است. برای من، برای تو، برای ما که بی تکیه‌گاه رها شدیم، تنها، که با جهان و تمام بی عدالتی‌هایش یک تنه رو در رو شویم. ما که دست سرد باغبان هر جوانه‌ی تازه رسته بر سرشاخه‌هایمان را بی‌رحمانه از جا کند و آن کس که می‌بایست پناه‌مان باشد بی‌رحم‌ترین دشمنانمان بود. برای همه اینها و بیش از اینها، می‌خواهم بنویسم، بگویم، فریاد بزنم. می‌دانم که این قلب هرگز التیام نمی‌یابد، چندان که تو نیز می‌دانی، اما چه کنم با این درد که گر بگویم زبان می‌سوزد، گر نگویم استخوان می‌سوزد.

 

روز نوشت اول

در دل لوت مکانی هست بنام «گود اسکنبیل»؛ در این مکان تاغ‌هایی محدود و پراکنده روییده‌اند که از شدت خشکی بی روح و مرده به نظر می‌رسند. چنان خرد و تکیده و بی پناه در ضل آفتاب بیابان ایستاده‌اند که نشانی از حیات در آن‌ها نیست و حس فقدان و حسرتی که در آن فضا موج می‌زند دل را به در می‌آورد.

در سرزمین‌های پر برکت شمالی از عهد باستان جنگل‌هایی به جامانده است بنام «جنگل‌ هیرکانی». در این مکان درختانی تنومند و کهنسال می‌زیند که شاخه به شاخه هم سر به آسمان ساییده‌اند و میزبان صدها زندگی آشکار و پنهان هستند. هر درخت جنگل هیرکانی الهه‌ای است از بخشش، زیبایی، امید و جلوه‌گری.

اما!

ای تاغ تکیده تنها که زیر تیغ بی‌رحم آفتاب بیابان ایستاده‌ای، یک نفر هست که می‌داند تو چگونه خود را سر پا نگه داشته‌ای. یک نفر که رنج زاده شدن و زیستن در برهوت را می‌شناسد و می‌داند هر برگ تازه‌ که به مدد باران‌های نادر و غیر منتظره بهار بر سر شاخه‌های به ظاهر خشک تو می‌روید از تمام درختان جنگل هیرکانی شگفت‌انگیزتز است. ای تاغ کوچک کهنسال! دلی هست که عظمتت را می‌بیند و ستایش می‌کند؛ چنان که گویی در تو با تو زیست است و سرگذشت تو سرگذشت اوست.

که می‌داند که ریشه‌های تشنه‌ات چگونه زمین را به دنبال نمی از حیات کاویده‌اند و بس بارها که هیچ نیافته‌اند، اما باز بار دیگر به تلاش خود ادامه داده‌اند، بی هیچ چشم اندازی از امید.

ای تاغ! که می‌گوید که تو خشکیده و بی برگ و بری! تو آن معجزه خدایی که تنها خود خدا قدرت را می‌داند و بس...