کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

آنچه می تواند ما را زنده نگه دارد

پروانه ی کوچکی که لب پنجره نشست و بال های بنفشش را در تابش ملایم آفتاب پاییز باز کرد. قاصدکی که از ناکجا آمد و پس از درنگی کوتاه در کنار باغچه، راه آسمان را در پیش گرفت. بوی خاکی که با ریزش اولین قطرات باران پاییز در هوا پیچید. قمری سفیدی که روی تک درخت حیاط نشست و آوازی عجیب و ناشناخته سرداد. نسیمی که با خود عطر گل های وحشی صحرا را آورد...

به دخمه ات برگرد ای موجود دوزخی

به دخمه ات برگرد ای موجود دوزخی. از همه چشم ها پنهان شو. بگذار فراموش کنی و فراموش شوی. خودت می دانی که این برای تو بهتر است. نباید به زیر نور آفتاب می آمدی. نباید سعی می کردی که مثل بقیه باشی. آخر چطور انتظار داشتی کسی تو را با این زخم های عمیق وحشتناک بر چهره ات بپذیرد؟! تو مردم را دوست داری، می دانم، اما باید بدانی که نگاه کردن به چهره تو برای آن ها عذاب آور است. برو و بگذار که انسان های عزیز و خوشبخت از رنج دیدنت آسوده باشند. تو که به تاریکی و تنهایی عادت داری، مگر نه؟ از این گذشته خودت هم اینطور راحتری؛ قبول کن که به اینجا تعلق نداری و هر نگاه تیری است که به قلبت می نشیند. پس محض رضای خدا به خودت رحم کن و آرام و بی صدا از همان راهی که آمدی به دخمه ات برگرد.

ایمان به آفتاب بهار

پرنده زخمی بی پناه در اولین شب برفی زمستان خواهد مرد

و ایمان به گرمی آفتاب بهار 

در قلبش یخ خواهد زد

بی اهمیت بودن

پرنده روی خار بوته رسته بر سر چینه گلی نشست و خواند:

قسم به زندگی پنهان ماهی های قنات

که بی اهمیت بودن نوعی شفا

نوعی رحمت است

 

پ ن: تمام نیرویی که ذره ذره انباشته ام، کمال تسلایی که از آویختن به مرگ حاصل کرده ام، صورتک خندانی که با رنج بی نهایت ساخته ام، هر توش و توانی که برای ادامه گرد آورده ام، همه و همه تنها به شنیدن صدای تو فرو می پاشد. عزیز من، صدای تو آن سمی است که به آرامی در رگ های تنم جاری می شود.

امید پلید ترین پلیدی هاست

چطور چنین چیزی ممکن است؟ آنچه در یک لحظه و در یک نگاه درست و بی نقص به نظر می رسد٬ از زاویه ای دیگر عجیب٬ احمقانه و غیر قابل درک است! چطور می توانم اینهمه خوش باور باشم؟ آن هم من! منی که تا خرخره به لجن سیاه آن زندگی آلوده هستم و بهتر از هر کسی می دانم که گریزی برایم نیست. حالا می فهمم که انسان ها (حتی من!) تا چه حد به ذات و طبیعت گونه خود گرایش دارند. امیالی مانند تمنای شادی٬ آرامش٬ به درک در آمدن٬ دوست داشتن٬ دوست داشته شدن و... همیشه آنجا هستند. حتی زمانی که روح از شدت اندوه ویران می شود و تمام شواهد گواهی می دهند که همه چیز برای همیشه از دست رفته است.

با اینکه ضد و نقیض به نظر می رسد٬ اما گویا عاقلانه ترین کار در چنین شرایطی این است که تا می توانی از خواهش ها و تمناهای طبیعی قلبت فرار کنی. باید بپذیری که شانس چندانی برای تو نیست و اگر نمی خواهی بیش از این رنج ببری بهتر٬ است واژه ی امید را تا ابد از لغت نامه زندگی خود خط بزنی. دیگران را نمی دانم٬ اما این حرف نیچه ظاهرا همخوانی عجیبی با تجربه زیسته ی خیل تیره روزان نگون بخت جهان دارد: امید پلیدترین پلیدی هاست.

پ ن: بحث مفصلی ست. یادم باشد بعدا در این باره بیشتر بنویسم.

آرام بگیر

ای جان گران از اندوه٬ آرام بگیر٬ که اگر درمان نیست٬ پایان هست.

این فقط یک نتیجه طبیعی است

شرایط غیر طبیعی از انسان موجودی غیر طبیعی می سازد و فقط خدا می داند که تا کجا می توان در این راه پیش رفت. بر خلاف سرشت انسانی رفتار کردن چیزی نیست که یک شبه اتفاق بیافتد. در پس چنین رفتاری سال ها درد و شکنجه و استیصال نهفته است و استقامتی که بالاخره روزی٬ جایی در هم شکسته شده است. کاملا قابل درک است که بر مدار منطق بشری ماندن در چنین شرایطی تا چه اندازه دشوار و حتی می توان گفت تقریبا غیر ممکن است! و تو دختر جان٬ اگر می بینی که برای دیگران موجودی عجیب و غیرقابل درک هستی تعجب نکن. تو فقط محصول طبیعی٬ یک شرایط غیر طبیعی هستی! پس محض رضای خدا اینقدر خودت را شکنجه نکن. خودت را همینطور که هستی بپذیر٬ بپذیر٬ بپذیر.

همچنان بر لبه پرتگاه

وقتی که درد از هستی انسان بزرگتر شود روح به پرتگاه جنون می لغزد. جنون چاهی بی انتها است٬‌ مغاکی پر ناشدنی که بازگشتی در کار آن نخواهد بود. به یاد می آورم دخترکی را که سالیان دراز از لبه این پرتگاه آویزان بود و تو را که بی وقفه٬ با نهایت قدرت دستی را که با آن آویخته بود لگد می کردی. چرا؟ این همان سوالی است که تمام عمر به دنبال پاسخش بوده ام. نه اینکه پاسخی نیافته ام٬ نه! اتفاقا بی شمار پاسخ وجود دارد اما هیچ کدام قانع کننده نیست. با این همه آنچه عجیب به نظر می رسد احساس دخترک در آن حالت است: آمیزه ای از ترس٬ تحقیر٬ شرم٬ تقصیر٬ عشق٬ امید٬ ناباوری و این وسواس کشنده که اگر بلغزد چه بر سر تو خواهد آمد! چرا؟ شاید چون کار تو آنقدر غیر طبیعی بود که قلب یک کودک نمی توانست آن را بپذیرد. عزیز من! باید بدانی که او بیش از خودش نگران تو بود و کودکانه فکر می کرد اگر سقوط کند اندوه او تو را خواهد کشت (چرا که روح نیالوده نمی تواند باور کند که عشق دادن و نفرت گرفتن امکان پذیر است) بنابراین تحمل کرد و تحمل کرد و به این ترتیب با گذر سالیان دراز٬ همچنان بر لبه پرتگاه جنون آویخته است!

و عاقبت به خود جرات دادم که بگویم

در نگاه تو من هرگز یک انسان نبودم. بلکه همانطور که بارها و بارها به انحاء مخالف از زبانت شنیدم تنها جسمی ناپاک و آلوده بودم که به حکم طبیعت از بدن تو دفع شد. چیزی بی ارزش که به هر حال متعلق به تو بود و باید جورش را می کشیدی. موجودی که به صرف وجود داشتن گناه کار بود و هیچ چیز نمی توانست ننگ وجود او را از زندگی تو پاک کند. بی شانه امنی برای گریه٬ بی دست مهربانی که به یاری پیش آید٬ در تنهایی خود چه اشک ها که از سر استیصال و نومیدی نریختم و چه نفرت ها که به خود نورزیدم که بی آنکه خود بدانم چرا٬ من نیز بار تقصیر هستی خود را بر دوش می کشیدم (و هنوز می کشم!). 

برای دیدن لبخند رضایت تو افتان و خیزان تن به هر تنبیه٬ مجازات و بار خارج از توانی که بر شانه ام گذاشتی دادم. بی گلایه پذیرفتم که هر چه تو میخواهی باشم بلکه آزارم ندهی٬ آزارت ندهم٬ که شاید بالاخره روزی دوستم بداری. همچون سگی وفادار که هر چه صاحبش او را بزند و از خود براند باز بر می گردد و با نگاهی ملتمس در انتظار بخشش٬ پذیرش و تکه استخوانی که صاحب از سر مهربانی پیش رویش پرتاب کند می ماند٬ ماندم٬ اما تو هیچ گاه راضی نشدی!

آموختم که مایه ننگم٬ که همواره در هر کجا اضافه ام٬ که هرگز لایق دوست داشته شدن نیستم. در چشم هایم برای همیشه غم خانه کرد٬ غمی که برای قلبم طبیعی بود و جزئی از وجودم شده بود. دردی که می کشیدم مرا به سرزمین های دور برد تا شاید از خودم بگریزم. اما افسوس! فرار از خود؟! خلاصی از رنجی که در تار و پود هستی انسان تنیده شده است؟! شفا از مرثیه ای که همچون زبان مادری تا ابد از روح بیمار و شکسته تراوش می کند؟! اکنون می دانم که هرگز مرا تسلایی نیست. که محکوم هستم تا همیشه بر زمین خدا آواره ای باشم که می رود و نمی رسد که هر لبخند بی جان و امید کودکانه اش لاجرم به پرتگاه نیستی و تباهی منتهی می شود. 

عزیز من! تو مخاطب هر آنچه که از کودکی به رشته تحریر در آورده ام هستی٬ آن هزاران صفحه ی سفیدی که آلوده به اندوه تاریک من شد و هرگز نتوانست نجاتم دهد. تو همانی که تمام عمر به دنبالت گشته ام و نیافته ام. 

پ ن: وقتی جرات کردم که اینجا را بسازم می دانستم که نوشتن از این دست و از این درد چقدر عذاب آور خواهد بود. اما حالا می بینم که زنده زنده سوزاندن روح است٬ شکنجه محض! اما همانقدر به آن نیاز دارم که به نفس کشیدن! پس ادامه می دهم٬ که این نیز نوعی گریستن است (حالا هر چقدر که می خواد تلخ و دردناک و از اعماق باشد) و گریستن می تواند قدری٬ برای دمی٬ سینه را سبک کند.        

برای حقیقت، برای عدالت، برای بیداری؛ برای همه آنان که شکسته بال و پرند؛ برای تمام کسانی که مظلومانه قربانی جنایت خاموش خانگی شده‌اند و حتی خود نمی‌دانند و نمی‌بینند. برای هر کس که از بخت تیره در شوره‌زار برهوت دیده به جهان هستی باز کرده است. برای من، برای تو، برای ما که بی تکیه‌گاه رها شدیم، تنها، که با جهان و تمام بی عدالتی‌هایش یک تنه رو در رو شویم. ما که دست سرد باغبان هر جوانه‌ی تازه رسته بر سرشاخه‌هایمان را بی‌رحمانه از جا کند و آن کس که می‌بایست پناه‌مان باشد بی‌رحم‌ترین دشمنانمان بود. برای همه اینها و بیش از اینها، می‌خواهم بنویسم، بگویم، فریاد بزنم. می‌دانم که این قلب هرگز التیام نمی‌یابد، چندان که تو نیز می‌دانی، اما چه کنم با این درد که گر بگویم زبان می‌سوزد، گر نگویم استخوان می‌سوزد.