کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

بالهایی که چیدی و روحی که پرواز کرد

درها را قفل کردی، بر پنجره ها پرده های زخیم کشیدی، خنده را خط زدی و تاریکی را فراخواندی.

از روزن سقف، آسمان را دیدم، دل به آبیٖ دور بستم و قلبم را با دسته پرندگان مهاجر راهی سرزمین های بیگانه کردم. 

زمان برده تو نبود. روزها می رفتند و فصل ها ورق می خوردند. باد از سفرهای دراز می آمد و شیشه شیشه دل انگیزین عطرهای جهان را با خود برایم به ارمغان می آورد: عطر باران در نیمه شب کوهستان، عطر گذر قنات بر سینه سوزان کویر، عطر گلهای ناشناخته در دشت های دور، عطر ملایم گزهای رسته بر کرانه لوت، عطر نخلستان های تازه سیراب شده، عطر پاییز و نانٖ تنور هیزمی، عطر یونجه زارهای به گل نشسته تابستان، عطر آسمانی بهار نارنج، عطر نرگس های شرمگین زمستان. 

گمان می کردی همه چیز را از من گرفته ای، اما نمی دانستی که دور از چشم تو هزاران آرزو را به بال قاصدک ها گره زده ام و کلاغ ها تنها برای من بر بلندترین شاخه درخت خشکیده می نشینند و آواز می خوانند. گرچه تن زخمی و کبود و بر لب ترانه ای غمگین داشتم، اما در اعماق ظلمات قلبم هنوز جوانه ای بود که پنهان از تو به زندگی ادامه می داد و خواب خورشید را می دید. 

ملالی نبود اگر زنجیر به پا داشتم، روح مجرد به بند نمی آمد. برای من تنها خیال کوهٖ کبود کافی بود که لبریز شوم و حضور ناگهان پروانه خودٖ زندگی بود که شاد و سرخوش، با پیام دگردیسی، در مقابل چشمانم می رقصید و دلم را از فراز دیوارها گذر می داد. هر خرده گیاه ناشناخته ای که در خاک تبدار باغچه می رویید جنگل بود و بذر جنگل های بسیار را در خود داشت. 

تو اگرچه تاریکی شب را برایم می خواستی، اما نمی توانستی ستاره ها را خاموش کنی. کهکشان راه شیری آن بالا بود و از ورای میلیون ها سال نوری، از آن سوی جهان خلقت، بر سرم صبر و تسلا و آرامش می ریخت. دستانم تهی بود اما خورشید و ماه گوشواره گوشم بودند و زمین میراث نیاکانم. تنها بودم، اما پرستو خواهر هم ریشه ام و درخت معشوقم بود...

مرا ببخش، به آنچه می دانی

 آخر ای خداوند بخشنده، تو که می دانی دیگر نمی توانم ...

ای نیمه انسان درون من

تو هرگز وارث اندوه من نخواهی شد، درد نخواهی کشید و هق هق نومیدی از اعماق را نخواهی شناخت. من هیولای رنج را با خود به گورستان خواهم برد و عاقبت این زنجیره را خواهم گسست. هیچ کس نمی تواند این حق را از من، که تمام عمر با شوق بسیار در انقراض خود کوشیده ام، بگیرد. و اینچنین، مرگ پایان همه احتمالات بعدی خواهد بود، پایان رشته بی نهایت غم، که یک سرش در دستان حوا و سر دیگرش در گور سرد و تاریک من است.

محض رضای خدا... چگونه می توانستم آنقدر از تو متنفر باشم که به این جهنم فرایت بخوانم و بگذارم که تو هم مانند من شمع کوچک آرزویت را در مسیر طوفان بیافروزی؟! چطور می توانستم اجازه بدهم که تو هم ناظر ناتوان بر باد رفتن همه چیزهای با ارزش زندگی باشی؟! پس ای نیمه انسان درون من، تقلا نکن. در بستر عدم بیآرام و مرا ببخش که امیدی برایم نمانده بود...  

از تو ممنونم

در سایه تو آموختم خالی زندگی را با خیال پر کنم. بی نصیب از خرمن شادی جهان، بی نیاز از هر آنچه حق طبیعی یک انسان است، رام، تسلیم، بی امید؛ مطلقا بی آرزو...

تو نمی دانی

تا عاقبت دست از تقلای بیهوده بردارم و این چند صباح باقی مانده را خاکستر نشین خیال واهی تو نباشم، آن تنها رشته اتصال را بریدم و از دامن امید بی حاصل به اعماق دره یاس پناه بردم. تو مانند من تنها و دیوانه نیستی، تو هرگز چون تویی را عاشق نبوده ای، تو نمی دانی که من چه می گویم...

بازیچه ها

به عنوان یک انسان، هر جا که باشیم دستخوش «آن‌» لحظه ایم، بازیچه زمان، سرگشته دلی دیوانه و آرزومند که عشق می ورزد و رنج می برد.

از یاد بردن؟

از غم فرو پاشیدن، مرز باریک جنون را رد کردن، قدم به قلمرو بی بازگشت تنهایی و سرگردانی گذاشتن، از شدت اندوه مچاله شدن، از درد به خود پیچیدن، با سری افراشته و لبخندی عظیم سیلی آشنا و بیگانه را پذیرفتن، نیمه شب با هق هق نومیدی از اعماق خویش را تسلی دادن، از وحشت رو در رو شدن با حقیقت زندگی به دامان مرگ آویختن... میراث تو بود، میراث تو بود... و به راستی کدام افیون می تواند کاری کند که از یاد ببرم؟