کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

‹‹ آن ››

‹‹آنی›› مقدس٬ از دل یک خاطره دور: 

دشت تفتیده در آفتاب مرداد٬ خنکای سایه درختان گز٬ برکه ی زلال همچون اشک چشم و انعکاس تصویر کودکی که فارغ از هیاهوی جهان٬ مسحور رقص دستجمعی ماهی ریزه ها بر سطح آب شده است. 

با عشق

بهترین هدیه به پیشگاه تو: 

چشمانی که از شب گریه های بی تسلا بی فروغ شده است.

شایستگی

روزگاری دختربچه ای را می شناختم که بار تمام دردها٬ رنج ها و نومیدی های جهان را به دوش می کشید. در خواب و بیداری٬ در همه حال. چطور چنین چیزی ممکن است؟ خب٬ به سادگی تنها این بار را به او سپردند و او به هر قیمتی که بود خود را شایسته به دوش کشیدن آن کرد. 

آن لحظه

تو خالق لحظه ای بودی که پس از آن هر رنجی که از زمین و زمان به ما رسید٬ از حد یک شوخی بچگانه فراتر نرفت! این یک رکورد بی همتاست! می دانستنی؟ و تا کنون هر کس٬ هر چقدر هم که تلاش کرده٬ نتوانسته این رکورد بی نظیر را بشکند. خالصانه ترین تبریک ها به تو عزیز من.

من هم خیلی دلم می خواهد بدانم

خوشحال باش٬ تو برنده شدی! من از همان اول هم هیچ شانسی نداشتم و تو این را خیلی خوب می دانستی. من این را می پذیرم. می دانی که می پذیرم٬ مثل همه چیزهایی که پیش از این پذیرفتم. پس آسوده خاطر باش٬ نه خانی آمده و نه خانی رفته. البته شک ندارم که هستی! تو هرگز٬ حتی برای لحظه ای از آنچه کرده ای پشیمان نمی شوی. می شناسمت٬ این مرام توست. جنگیدن با تو بی فایده است. دلم می خواهد تنها یک نظاره گر باشم٬ رام و تسلیم٬ گوشه ای بنشینم و به گذر همه چیز از مقابل چشمانم نگاه کنم. با این همه می دانم که این تسلیم و پذیرش نیز به مذاق تو خوش نمی آید. تو مرا آتش به جان می خواهی. دوست داری امن و امان٬ لبخند رضایت بر لب٬ بر جایگاه رفیعت تکیه بزنی و به من نگاه کنی که شعله از دامانم بالا می رود و تمام وجودم را در خود می بلعد و من در حالی که از درد ضجه می زنم از هول جان به تو پناه می آورم...

تو نمی خواهی این نمایش لذت بخش و سرگرم کننده تمام شود. پس اجازه نمی دهی به کل خاکستر شوم٬ می گذاری زنده بمانم٬ مجروح و زخمی٬ با پوستی برآمده از تاول. من همه اینها را می پذیرم و با زخم های سوزان تنم کنار می آیم. گوشه ای می نشینم و منتظر می مانم تا بلکه زمان چاره ای به حالم کند. اما تو عزیز من٬ مثل همیشه سر می رسی٬ این بار با نمکدانی در دست و در حالی که وجودت از هیجان تصور یک نمایش بی همتای دیگر به رعشه افتاده است٬ در کمال میل و لذت گوشه گوشه تنم را نمکسود می کنی...

با این همه چیزی هست که حتی تو هم نمی توانی حریفش شوی٬ می دانستی؟ زمانش که برسد عروسک خیمه شب بازی محبوبت برای همیشه از دسترست خارج خواهد شد و دیگر هرگز دوباره دستت به آن نخواهد رسید. فکر می کنی چقدر طول بکشد؟ خب٬ راستش من هم خیلی دلم می خواهد بدانم... 

چگونه یک روز دیگر هم دوام آورده ام

در گذر آرام روز و شب قدرتی هست که عظیم ترین کوه ها را به غباری سرگشته بدل می کند. تنوع بی نهایت جهان هستی در زیر چرخ دنده های غول آسای زمان (این بنده خردمند و فرهیخته خداوند) خرد می شود و همه چیز به آرامی٬ از نو به سحرگاه ازلیت٬ آن نقطه آغازین حیات باز می گردد. کوچک و بزرگ٬ غمگین و شاد٬ برنده و بازنده٬ هیچ معنایی ندارد. ما شاخ برگ های رسته از یک بنیم و سرانجام به همان جایی که از آن آمده ایم بر می گردیم. اگر می بینی هنوز زنده ام٬ از تو به این آگاهی پناه برده ام عزیز من.

حسبی الله

تو که مرا با تمام دردها و دلتنگی هایم می شناسی٬ به من که حتی گوشه ای از لطف و مهربانی تو را نمی شناسم رحم کن. اگر به قطره ای از دریای محبت خود مرا که مغموم و خاک آلوده هستم پاک کنی٬ اگر این بار گران را که قامتم از سنگینی آن خمیده است٬ از شانه ام برداری٬ اگر مرا که ساکن دخمه های دوزخ هستم و عمری در حسرت عشق زیسته ام٬ دوست بداری٬ گر بر سر من که از همه سیلی خورده ام دست نوازش بکشی٬ اگر مرا که به خاک افتاده ام بلند کنی٬ یقین می دانم که از بی کران توانگری ات ذره ای کم نمی آید٬ در حالی که برای چون منی٬ همه چیز خواهد بود. 

آفتاب پاییز

از جهان و تمام زیبایی هایش تنها دلم برای پرسه زدن در آفتاب نوازشگر پاییز تنگ می شود:

اطراف قریه ای دور و فراموش شده در حاشیه لوت عزیز٬ آنجا که عالیجناب مرگ٬ از فراز ویرانه های قلعه ی باستانی بر زندگی درود می فرستد و اندوه بی نهایت انسان در حضور بی تکلف او رنگ می بازد و محو می گردد.

و نگریستن به گیاهان ساده صحرایی که همچون من در شوره زار رسته اند٬ اما با این وجود زنده اند و هنوز سرسختانه به آفتاب عشق می ورزند.   

نقطه٬ سر خط

گریستن از اعماق٬ فریاد زدن٬ ساعتی به گرمای آشیانه انسان های خوشبخت آسوده خاطر پناه بردن٬ از واقعیت به خیال گریختن٬ خود را میان صفحه های کتابی حجیم گم کردن٬ خوش بین بودن٬ به دامان لحظه اکنون آویختن٬ حقیقت عریان ناکامی و ناتوانی خویش را پذیرفتن٬ گاهی به دوستی فرزانه درد دل بردن٬ شمعی در تاریکی افروختن٬ دل را از هر امید و آرزو تهی کردن٬ بی توقع به نظاره شادی دیگران نشستن٬ با بوی آتش افروخته از هیزم نخل به گذشته پرتاب شدن٬ هر روز رفته را متبرک دانستن٬ از نفس خود اهمیت زدایی کردن٬ در سرزمین های دور آواره شدن٬ با شکنجه گر بی رحم خود ساختن٬ و نوشتن و نوشتن و نوشتن و دیوانه وار نوشتن...

پس کی مرا به پیشگاه تا ابد امن خود فرا خواهی خواند؟

مرا به غم بسیار و شادی کم ببخش

باید بدانی که من باری سخت سنگین و تحمل ناپذیر بر شانه دارم. پیش از این بارها با سر به زمین افتاده ام٬ برخاسته ام٬ تکه های خود را جمع کرده ام و به راهم ادامه داده ام. نه خوشنودی نه تسلا٬ باید بدانی که من از روز به شب٬ از امید به یاس و از زندگی به مرگ گریخته ام. پس اگر نماندم عزیزم٬ مرا به غم بسیار و شادی کم ببخش.