ای پروانه کوچک نیلگون و طلایی، بر شانه ام بنشین که آرام گرفته ام...
آمده بود، اما نه با هزار امید و آرزو، که با قلبی مجروح و روحی در هم شکسته. از تو هیچ چیز نمی خواست، الا آنکه ساعتی در سایه ات خستگی در کند و باز، بار سرنوشت خود را بر شانه بگذارد و برود.
تو را دوست می داشت، برای آنکه «تو» بودی، اما پای رفتنت را نمی بست که آزاد و آزاده ات می خواست. هرگز انتظار محبت از تو نداشت، که دوست داشته شدن در زمره عاداتش نبود.
کوشید که شایسته چون تویی باشد، با آنکه سالیاندراز در دخمه های دوزخ زیسته بود و بر روح و رفتار نشانی از آتش داشت.
باری، اکنون که راه رو به پایان است، رحم کن و تنها اگر برای دمی دلنشین تو بوده است، او را ببخش...
نه آن تنهایی کشنده، نه آن شب گریه های بی تسلا، نه آن تن رنجور تبدار، نه آن قلب مجروح در هم شکسته و نه آن چشمهای تا ابد گره خورده به اندوه... باید بدانی عزیز من که هیچ یک قدرت آن را نداشت که هستی ما را چنین به خاکستر بدل کند، الا «شک به خویشتن»، که بذر کوچک آن را شبی در اعماق روح بارآور نشاندی و در گذر سالیان دراز، سخاوتمندانه به سیل کلمات آبیاری کردی.
ای دشت لوت، ای سر به شانه تو سپهر گران از ستاره، با من بگو چه شد آن کودکی که خاک آلود و پریشان مو گوشه گوشه تو را در جستجوی سرزمین قاصدک ها زیر پا گذاشت؟ آن پاهای برهنه ترک خورده، آن چشمان روشن غوطه ور در زلال اشک، آن لبخند کم جان، اما بی دریغ...
آیا عاقبت خداوند به او که از عمق جان و با ایمان راستین به یاری اش می خواند دو بال سفید عطا فرمود که برود، که برود، که برود، و رنج خود را که در قلب خسته اش ریشه می دواند پشت سر گذارد؟
ای دشت نازنین، بگو چه شد آن گوشواره های ستاره که به او بخشیدی؟ آیا هرگز مجال یافت که آن ها را در گوش کند و در آیینه شکسته به خود نگاهی بیاندازد؟ هرگز دانست که با ستاره یا بی ستاره، چه بسیار با شکوه و درخشان است؟ یا آنکه عاقبت با آن سر به زیر افکنده از شرم و قلب ناخوشنود از کوچکی و ناتوانی خویش از آغوش تو سفر کرد؟