کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

لعنت به تو عزیز من

لعنت به تو، تو که جای خالی محبتت هرگز با هیچ چیز پر نمی شود، تو که تا ابد زخمی درمان ناپذیر بر جدار قلبم هستی، تو که خدا مرا برای دوست داشتنت آفرید و نفرین شدم تا بی سرانجام در پی ات آواره جهان باشم.

لعنت به تو، که کلمات برای گفتن دردم از تو کوچک هستند.

زندگی

جدالی نفس گیر میان میل به تنهایی و تمنای یکی شدن؛ سفری از نیستی به‌نیستی؛ رنجی که روان را ذره ذره می خورد و نابود می کند؛ جرقه ای از آگاهی در میان ابدیتی موهوم؛ نفرینی که روح نامیرا را اسیر کالبدی میرنده می سازد؛ مرثیه ای که از پیوند عشق، شادی و آرامش با رنج، اندوه و تباهی زاده می شود؛ حکایت رفتن و نرسیدن؛ خواستن و نتوانستن؛ امید داشتن و نومید شدن؛ دل بستن و گریستن؛ بخشیدن و تنها ماندن...

وه که چه موجود بی چاره ای ست آدمی

همسفر با باد

ببین چگونه فرو می پاشم از درون، به آهنگ گذر ثانیه ها، و تار و پود مرا باد، می برد به هر سو که مسیر سرگردانی است...

آویختن به دامن اکنون

به تسلایی که لحظه اکنون در خود دارد دل بسپار، خواهی دید که آرام تر می شوی. تو ای تندیس برساخته از غبار ستارگان دوردست، چطور می توانی اینهمه غمگین باشی، وقتی که می دانی بار دیگر در قامت غباری سرگشته به دورترین نقطه کائنات، به از یاد رفته ترین کهکشان ها و به پیشگاه ابدیت بی زمان باز خواهی گشت؟! آزاد و بی هیچ خاطره تلخی که قلبت را بیازارد، رها، از یاد رفته و از یاد برده...

ماجرا این بود

تمام ماجرا این بود که «خانه امن نبود». من نمی فهمیدم و شکر که نمی فهمیدم: آن دخمه تاریک، آن شکنجه گاه، اصلا خانه نبود! مکانی بود که هر روز گوشه ای از شخصیت، شعور و هویت انسانی ما در آن تخریب می شد و تمام مقاومت ما برای تبدیل شدن به مخلوقاتی شاد، خرسند و عادی در هم می شکست. ما همچون حیواناتی که در سیرک رام می شوند رام می شدیم تا به اشاره تو بر صحنه آن تماشاخانه آب و آتش بزنیم.

تمام ماجرا همین بود. این لشکر شکست خورده از چنین جنگ نابرابری باز می گردد...