ریشه ها در خاک
- چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۴۶ ق.ظ
آسمان بالای سرم آبی بود و من می رفتم تا بلکه بلاخره روزی، جایی، دور از تو شادی ام را پیدا کنم. تن مجروح و کالبد ویران، اما به دل شعله خردی از امید، در رگ شور حیات و در سر ایمان به آفتاب فردا. از درد به خود می پیچیدم و همگان این پیچش را رقصی زیبا بر صحنه زندگی می پنداشتند. بسیار می شنیدم که پیش رو و پشت سر تحسینم می کنند و چه بسا عده ای رشک می بردند در حالی که نمی دانستند این تلاش بی وقفه، این حرکت شتابان، در حقیقت یک فرار است، از تو، از خودم و از دنیایی که برایم ساخته ای.
گفته بودی: آنچه با تو می کنم، نقشی ست که بر سنگ میزنم. اما من دیوانه وار می خواستم رها باشم و اگر دیروزم را از من گرفتی، فردا را بسازم. پس روز و شب یک نفس جنگیدم، تمام تلاشم را کردم که از گذشته فاصله بگیرم و تا می توانم از تو دور و دور و دورتر شوم. قدم به جاده های ناشناخته گذاشتم، زیر آسمان شهرهای ناشناخته زیستم، با غریبه های بسیار آشنا شدم و رنج های تازه را به جان خریدم بلکه بگذرم و فراموش کنم ...
اینچنین سالیان دراز گذشت و من بی آنکه لحظه ای درنگ کنم کماکان می رفتم و می رفتم و می رفتم. تا اینکه یک روز عاقبت خسته و نفس بریده ایستادم و با خود گفتم: دیگر فرسوده ای، اما عیبی ندارد، دست کم حالا همانطور که همیشه آرزو داشتی آزاد هستی.
سپس به خود نگاه کردم و دیدم از زخم های تنم، از جای قلم حکاکی تو بر پیکرم هنوز خون می چکد! آسمان بالای سرم نارنجی بود و من دریافتم که دور یا نزدیک، فرقی نمی کند تو همواره با من و جزئی از وجود منی. ریشه های من در آن خاک است،حتی اگر شاخه هایم سر به آسمان بساید!
- ۰۳/۰۳/۲۳