خود را به تو سپرده ام، همچون برگی که به دست باد؛ هر جا که ببری می آیم، بی گفتگو!
عصر فروردین، خانه، فرش میان حیاط، قوری چای، آن زن، کارت صد آفرین، نمره بیست، انتظار، فوران دلتنگی از شکاف چینه گلی، آسمان کبود، تنهایی، زندگی پنهان باغچه، بوی علف، پایکوبی اندوه بر پشت بام...
آه ای نهایت خوبی، تنها اگر یک نفس مرا به سینه خود بفشاری، پوست می اندازم، پروانه می شوم و از زخم هایم به جای خون، شراب جاری خواهد شد.
لطفا نپرس چگونه که پیش از زادن می دانستم، من با تمام دیوانگی سرانجام در آغوش تو آرام می گیرم.
تو همواره اینجا هستی! در چشمانی که به آینه می نگرند، در نجوایی که از اعماق روح تراوش می کند و در سکوتی که چون غبار، سراپای زندگی را می پوشاند.
اینهمه سهل است، بسا که به راستی تنها تو هستی و من هرگز در سرنوشت خود حضور ندارم.
و تو بدان مایه هستی که حتی بهار که ذرات خاک را به هلهله شادی به رقص می آورد، در حضور تو به ترانه ای شوم بدل می شود عزیز من.