به یاد می آورم که سراپای زندگی به لمس دستان بهار متبرک می شد و به گل می نشست. الا انزوای آن خانه خشتی که فروردین به هنگام عبور از آن٬ دامان خود را بالا می گرفت و به سر پنجه از کنارش گذر می کرد. و دستانی را به یاد می آورم که هر سال به تمنای قطره ای از آن شادمانی بی کران به التماس بر می آمدند و هر بار تهی تر از قبل باز می گشتند.
در تمام مدتی که به تو فکر می کردم٬ در حقیقت در دلم بذر جنون را آب می دادم. ببین چه کرده ای که حتی فکر کردن به تو با من چنین می کند!