تنها تو می توانستی از کسی که سرسختی اش کوه ها را به ستوه می آورد چنین ویرانه ای بسازی. از آن کودک طبیعی که دلی شاد و چشمانی بازیگوش داشت و می توانست دلخوشی را حتی در دسته قاصدک های رسته بر کرانه لوت بجوید و دریابد.
یک زندگی سراسر رنج، با تمام دردها و دلتنگی هایش، تنها جرقه کوچکی ست که لحظه ای در پهنه ابدیت می درخشد و بعد، خاطره ای دور می شود...
خرگوش قهوه ای پارچه ای اندکی پیش از متلاشی شدن با خود گفت:
- ‹‹ آری٬ تمام تنم ورم کرده و بوی اندوه می دهد٬ اما چه کنم که بدون رنج٬ تنها پوسته ای خالی خواهم بود ››.
خرگوش قهوه ای پارچه ای٬ که نه چشم داشت٬ نه دهان و تنها دو گوش نسبتا دراز داشت که با آن به گریه های هر شب ‹‹ حدیث ›› گوش می کرد...