لعنت به تو، تو که جای خالی محبتت هرگز با هیچ چیز پر نمی شود، تو که تا ابد زخمی درمان ناپذیر بر جدار قلبم هستی، تو که خدا مرا برای دوست داشتنت آفرید و نفرین شدم تا بی سرانجام در پی ات آواره جهان باشم.
لعنت به تو، که کلمات برای گفتن دردم از تو کوچک هستند.
جدالی نفس گیر میان میل به تنهایی و تمنای یکی شدن؛ سفری از نیستی بهنیستی؛ رنجی که روان را ذره ذره می خورد و نابود می کند؛ جرقه ای از آگاهی در میان ابدیتی موهوم؛ نفرینی که روح نامیرا را اسیر کالبدی میرنده می سازد؛ مرثیه ای که از پیوند عشق، شادی و آرامش با رنج، اندوه و تباهی زاده می شود؛ حکایت رفتن و نرسیدن؛ خواستن و نتوانستن؛ امید داشتن و نومید شدن؛ دل بستن و گریستن؛ بخشیدن و تنها ماندن...
وه که چه موجود بی چاره ای ست آدمی
ببین چگونه فرو می پاشم از درون، به آهنگ گذر ثانیه ها، و تار و پود مرا باد، می برد به هر سو که مسیر سرگردانی است...
به تسلایی که لحظه اکنون در خود دارد دل بسپار، خواهی دید که آرام تر می شوی. تو ای تندیس برساخته از غبار ستارگان دوردست، چطور می توانی اینهمه غمگین باشی، وقتی که می دانی بار دیگر در قامت غباری سرگشته به دورترین نقطه کائنات، به از یاد رفته ترین کهکشان ها و به پیشگاه ابدیت بی زمان باز خواهی گشت؟! آزاد و بی هیچ خاطره تلخی که قلبت را بیازارد، رها، از یاد رفته و از یاد برده...
تمام ماجرا این بود که «خانه امن نبود». من نمی فهمیدم و شکر که نمی فهمیدم: آن دخمه تاریک، آن شکنجه گاه، اصلا خانه نبود! مکانی بود که هر روز گوشه ای از شخصیت، شعور و هویت انسانی ما در آن تخریب می شد و تمام مقاومت ما برای تبدیل شدن به مخلوقاتی شاد، خرسند و عادی در هم می شکست. ما همچون حیواناتی که در سیرک رام می شوند رام می شدیم تا به اشاره تو به آب و آتش بزنیم و بر صحنه آن تماشاخانه به رقص در بیاییم.
تمام ماجرا همین بود. این لشکر شکست خورده از چنین جنگ نابرابری باز می گردد...
درها را قفل کردی، بر پنجره ها پرده های زخیم کشیدی، خنده را خط زدی و تاریکی را فراخواندی.
از روزن سقف، آسمان را دیدم، دل به آبیٖ دور بستم و قلبم را با دسته پرندگان مهاجر راهی سرزمین های بیگانه کردم.
زمان برده تو نبود. روزها می رفتند و فصل ها ورق می خوردند. باد از سفرهای دراز می آمد و شیشه شیشه دل انگیزین عطرهای جهان را با خود برایم به ارمغان می آورد: عطر باران در نیمه شب کوهستان، عطر گذر قنات بر سینه سوزان کویر، عطر گلهای ناشناخته در دشت های دور، عطر ملایم گزهای رسته بر کرانه لوت، عطر نخلستان های تازه سیراب شده، عطر پاییز و نانٖ تنور هیزمی، عطر یونجه زارهای به گل نشسته تابستان، عطر آسمانی بهار نارنج، عطر نرگس های شرمگین زمستان.
گمان می کردی همه چیز را از من گرفته ای، اما نمی دانستی که دور از چشم تو هزاران آرزو را به بال قاصدک ها گره زده ام و کلاغ ها تنها برای من بر بلندترین شاخه درخت خشکیده می نشینند و آواز می خوانند. گرچه تن زخمی و کبود و بر لب ترانه ای غمگین داشتم، اما در اعماق ظلمات قلبم هنوز جوانه ای بود که پنهان از تو به زندگی ادامه می داد و خواب خورشید را می دید.
ملالی نبود اگر زنجیر به پا داشتم، روح مجرد به بند نمی آمد. برای من تنها خیال کوهٖ کبود کافی بود که لبریز شوم و حضور ناگهان پروانه خودٖ زندگی بود که شاد و سرخوش، با پیام دگردیسی، در مقابل چشمانم می رقصید و دلم را از فراز دیوارها گذر می داد. هر خرده گیاه ناشناخته ای که در خاک تبدار باغچه می رویید جنگل بود و بذر جنگل های بسیار را در خود داشت.
تو اگرچه تاریکی شب را برایم می خواستی، اما نمی توانستی ستاره ها را خاموش کنی. کهکشان راه شیری آن بالا بود و از ورای میلیون ها سال نوری، از آن سوی جهان خلقت، بر سرم صبر و تسلا و آرامش می ریخت. دستانم تهی بود اما خورشید و ماه گوشواره گوشم بودند و زمین میراث نیاکانم. تنها بودم، اما پرستو خواهر هم ریشه ام و درخت معشوقم بود...
آخر ای خداوند بخشنده، تو که می دانی دیگر نمی توانم ...
تو هرگز وارث اندوه من نخواهی شد، درد نخواهی کشید و هق هق نومیدی از اعماق را نخواهی شناخت. من هیولای رنج را با خود به گورستان خواهم برد و عاقبت این زنجیره را خواهم گسست. هیچ کس نمی تواند این حق را از من، که تمام عمر با شوق بسیار در انقراض خود کوشیده ام، بگیرد. و اینچنین، مرگ پایان همه احتمالات بعدی خواهد بود، پایان رشته بی نهایت غم، که یک سرش در دستان حوا و سر دیگرش در گور سرد و تاریک من است.
محض رضای خدا... چگونه می توانستم آنقدر از تو متنفر باشم که به این جهنم فرایت بخوانم و بگذارم که تو هم مانند من شمع کوچک آرزویت را در مسیر طوفان بیافروزی؟! چطور می توانستم اجازه بدهم که تو هم ناظر ناتوان بر باد رفتن همه چیزهای با ارزش زندگی باشی؟! پس ای نیمه انسان درون من، تقلا نکن. در بستر عدم بیآرام و مرا ببخش که امیدی برایم نمانده بود...
در سایه تو آموختم خالی زندگی را با خیال پر کنم. بی نصیب از خرمن شادی جهان، بی نیاز از هر آنچه حق طبیعی یک انسان است، رام، تسلیم، بی امید؛ مطلقا بی آرزو...
تا عاقبت دست از تقلای بیهوده بردارم و این چند صباح باقی مانده را خاکستر نشین خیال واهی تو نباشم، آن تنها رشته اتصال را بریدم و از دامن امید بی حاصل به اعماق دره یاس پناه بردم. تو مانند من تنها و دیوانه نیستی، تو هرگز چون تویی را عاشق نبوده ای، تو نمی دانی که من چه می گویم...