کلاغ قصه‌ها

کلاغ قصه‌ها

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

آنچه می ترساندم

آنقدر دوستت دارم که به وحشت می افتم. پس از تو به دوردست ها می گریزم، زیرا همواره چنین مقدر بوده است که یک سر رشته محبت در قلب من و سر دیگر آن در اعماق هاویه باشد. با این وجود ترس از تاریکی دره مغاک نیست که وادارم می کند از تو دور شوم. از آن می ترسم که گردی از ابر سنگین اندوه قلبم به تو برسد.

خانه را فراموش نکن!

تا به لحظه ای که سیلی واقعیت برای هزارمین بار بر چهره ات می خورد نرسی، به سر پنجه آتش بر روحت حک کن که زندگی مدت ها پیش، در همان دخمه تاریک به پایان رسیده است و هر روز که می گذرد جز تکرار رنج سالیان چیزی در آستین نخواهد داشت. کدام رهایی، کدام نجات؟! بی صدا به راه خود برو. از تاریخچه ای که با خط خون نوشته شده است و از نهالی که با شورآبه اشک قد کشیده است هرگز نباید انتظاری جز این داشته باشی. 

رحمتی که نازل می شود

آن ها درست می گویند، تو همه چیز را ویران کردی! جهان را از تعادل خارج ساختی! تا آخرین ذره امید را بر باد دادی! عقل ها را زایل کردی و روان ها را به فروپاشی کشاندی! دیگر در صحت این همه شکی نیست. من به اتکای این آگاهی امواج حادثه را خواهم پذیرفت و رام و تسلیم خواهم بود، زیرا یقین دارم که هرگز امید گشایشی نیست. عمری ست که آب از سر گذشته است و ته مانده های شعور انسانی به من می گوید که مرگ نوعی شفا، نوعی رحمت است. 

برای زندگی

تصور می کنی زنده می ماندم اگر نمی آموختم که از رنج تغذیه کنم؟!

بهار لوت

آواز چکاوک، نسیم سحرگاه، عطر پیچ نیلوفر صحرایی، به گل نشستن درختان گز،‌ هو هوی بادهای موسمی،‌ بازی بچه ها در قنات، شب های مهربان تسلی بخش، آسمان لبریز از ستاره... اینچین می گذشت بهار، بر لوت بیکران عزیز. 

ریشه ها در خاک

آسمان بالای سرم آبی بود و من می رفتم تا بلکه بلاخره روزی، جایی، دور از تو شادی ام را پیدا کنم. تن مجروح و کالبد ویران، اما به دل شعله خردی از امید، در رگ شور حیات و در سر ایمان به آفتاب فردا. از درد به خود می پیچیدم و همگان این پیچش را رقصی زیبا بر صحنه زندگی می پنداشتند. بسیار می شنیدم که پیش رو و پشت سر تحسینم می کنند و چه بسا عده ای رشک می بردند در حالی که نمی دانستند این تلاش بی وقفه، این حرکت شتابان، در حقیقت یک فرار است، از تو، از خودم و از دنیایی که برایم ساخته ای.

گفته بودی: آنچه با تو می کنم، نقشی ست که بر سنگ میزنم. اما من دیوانه وار می خواستم رها باشم و اگر دیروزم را از من گرفتی، فردا را بسازم. پس روز و شب یک نفس جنگیدم، تمام تلاشم را کردم که از گذشته فاصله بگیرم و تا می توانم از تو دور و دور و دورتر شوم. قدم به جاده های ناشناخته گذاشتم، زیر آسمان شهرهای ناشناخته زیستم، با غریبه های بسیار آشنا شدم و رنج های تازه را به جان خریدم بلکه بگذرم و فراموش کنم ... 

اینچنین سالیان دراز گذشت و من بی آنکه لحظه ای درنگ کنم کماکان می رفتم و می رفتم و می رفتم. تا اینکه یک روز عاقبت خسته و نفس بریده ایستادم و با خود گفتم:‌ دیگر فرسوده ای، اما عیبی ندارد، دست کم حالا همانطور که همیشه آرزو داشتی آزاد هستی.

سپس به خود نگاه کردم و دیدم از زخم های تنم، از جای قلم حکاکی تو بر پیکرم هنوز خون می چکد! آسمان بالای سرم نارنجی بود و من دریافتم که دور یا نزدیک، فرقی نمی کند تو همواره با من و جزئی از وجود منی. ریشه های من در آن خاک است،‌حتی اگر شاخه هایم سر به آسمان بساید!   

سکوت ها

هر قطره اشکی که نریختم، هر بغضی که فرو خوردم، هر فریادی که در گلو خفه کردم، نارنجک کوچکی بود که در قلبم منفجر شد.

لطفا تو مرا ببین

آه ای خداوند بی همتا، این منم! ذره ای ناچیز، گمگشته در ناکجای عظمت یکی از جهان های بی نهایت تو. بنگر که تو را می خوانم، در هم شکسته از اندوه، ویران از غم، تنها، تنها، تنها، در حسرت یک نفس عشق. 

سایه تو

قسم به روزها و شب هایی که از شدت نومیدی روحم سوخت و آرام نگرفتم الا به آویختن به دامن مرگ. قسم به لحظه ای که روانم با اشک هایم فرو ریخت و در خود هزاران تکه شدم. قسم به میله های قفس که جهانم را آراست و درونم ریشه کرد. قسم به نور، که هرگز از آن ما نبود. قسم به زنجیرها که در گوشم صدا می کردند و به دشت های دور که فرایم می خواندند. قسم به زهری که در رگهایم جاری بود و وجودم را مالامال می کرد. قسم به گریه که تنها دوستم و خیال که تنها جان پناهم بود. قسم به درد که بر پیشانی ام بوسه می زد و زنده نگاهم می داشت. قسم به اندوهی که به جرم دمی شادمانی به جانم انداختی و دیگر هرگز لحظه ای رهایم نکرد. قسم به شادی معصومانه ای که سر بریدی و رد خونش هرگز از فرش دلم پاک نشد... قسم به این همه و بس بیش از این، نازنین، که سایه ات هرگز از سرم محو نخواهد شد.

 

باران های خداوند

باران بهار عزیز و دوست داشتنی ست. اما باران پاییز٬ اولین باران پاییز٬ الهه ای از بهشت است. فرشته ای که حتی می تواند قلب تا ابد سوگ وار چون منی را تسلی دهد.