غم، لبخند بزرگ و دیوانه ای ست که بر چهره ای کبود از درد می نشیند.
ای برکه آبی آرام غنوده در دامن دشت کبود، وه که بر جبین بیابان عرق شرم نشانده ای! آخر چگونه می توانی اینهمه بخشنده و گشاده دست باشی، حال آنکه می دانی خاک تفتیده هرگز سیراب نخواهد شد؟!!!
خود را به تو سپرده ام، همچون برگی که به دست باد؛ هر جا که ببری می آیم، بی گفتگو!
عصر فروردین، خانه، فرش میان حیاط، قوری چای، آن زن، کارت صد آفرین، نمره بیست، انتظار، فوران دلتنگی از شکاف چینه گلی، آسمان کبود، تنهایی، زندگی پنهان باغچه، بوی علف، پایکوبی اندوه بر پشت بام...
آه ای نهایت خوبی، تنها اگر یک نفس مرا به سینه خود بفشاری، پوست می اندازم، پروانه می شوم و از زخم هایم به جای خون، شراب جاری خواهد شد.
لطفا نپرس چگونه که پیش از زادن می دانستم، من با تمام دیوانگی سرانجام در آغوش تو آرام می گیرم.
تو همواره اینجا هستی! در چشمانی که به آینه می نگرند، در نجوایی که از اعماق روح تراوش می کند و در سکوتی که چون غبار، سراپای زندگی را می پوشاند.
اینهمه سهل است، بسا که به راستی تنها تو هستی و من هرگز در سرنوشت خود حضور ندارم.
و تو بدان مایه هستی که حتی بهار که ذرات خاک را به هلهله شادی به رقص می آورد، در حضور تو به ترانه ای شوم بدل می شود عزیز من.
پرندهٔ گمشده در انبوه شاخساران درخت بید پشت پنجره خواند:
-ای که چون من تنها و دیوانه ای، بیا که با هم دیوانه باشیم...
سر بلند می کند جوجه خاکستری:
می گذرد ماه
از فراز چاه کبوتران صحرایی
ای پروانه کوچک نیلگون و طلایی، بر شانه ام بنشین که آرام گرفته ام...
آمده بود، اما نه با هزار امید و آرزو، که با قلبی مجروح و روحی در هم شکسته. از تو هیچ چیز نمی خواست، الا آنکه ساعتی در سایه ات خستگی در کند و باز، بار سرنوشت خود را بر شانه بگذارد و برود.
تو را دوست می داشت، برای آنکه «تو» بودی، اما پای رفتنت را نمی بست که آزاد و آزاده ات می خواست. هرگز انتظار محبت از تو نداشت، که دوست داشته شدن در زمره عاداتش نبود.
کوشید که شایسته چون تویی باشد، با آنکه سالیاندراز در دخمه های دوزخ زیسته بود و بر روح و رفتار نشانی از آتش داشت.
باری، اکنون که راه رو به پایان است، رحم کن و تنها اگر برای دمی دلنشین تو بوده است، او را ببخش...