قریب به ۴ سال از زمانی که تو را سلول به سلول از هستی خود بریده ام می گذرد و بر عکس آنچه تو همیشه ادعا داشتی، هنوز زنده ام!
می بینی ای «بعد از خدا»ی من؟ در غیاب تو گرگ ها مرا ندریدند! راستش را بخواهی آن ها از تو مهربان تر بودند. این مخلوقات «طبیعی»، وقتی که خسته و نفس بریده، در خون خود غوطه ورم یافتند، به حالم رحم آوردند؛ کاری که تو با تمام خیرخواهی ادعایی خود هرگز نکردی!
نمی گویم دور از تو شادی خود را باز یافته ام؛ چنین چیزی محال است، می دانم. نقشی که تو بر سنگزدی هرگز زدوده نخواهد شد. اما توانستم ته مانده های عقل خود را حفظ کنم. آنچه از شعور انسانی در من باقی مانده بود و تمنای زیستن به راه و روش گونه خود را داشت.
گرچه از این خرده عقل، جز رنج نصیبی نمی برم و تنها می توانم ابعاد ویرانه ای که از من ساخته ای را به درستی بسنجم و درک کنم، با این وجود از تصور اینکه لاجرم می بایست باقی عمر را نیز با همان ایمان تزلزل ناپذیر به تو و جنون آشکارت سر می کردم بر خود می لرزم.
شناخت تو بهای سنگینی داشت: آن شادی آسمانی که هر انسان با آن به دنیا می آید و در تیرگی های حیات زمینی بدان پناه می برد؛ توانایی سبکبالانه لبخند زدن؛ سر آسوده بر بالین گذاشتن؛ امید بستن و امیدوارانه راه سپردن... من همه این ها را در سایه تو از دست دادم، اما از آنچه که آموختم سپاسگزارم.
اگر بی رحمی را به نهایت نرسانده بودی، هرگز به جایی نمی رسیدم که بین تو و زندگی، زندگی را انتخاب کنم و بی تردید تا به انتها، با سری به زیر افکنده از شرم و شانه هایی خمیده در زیر بار هستی ننگ آلوده خویش، از میان صحنه گذر می کردم.
از تو ممنونم که دلیلی برای آزادی به من دادی. این با ارزش ترین هبه ای ست که از تو به یادگار دارم...
تو دلخوشی که مرا سر پا می بینی و من دلخوشم به دلخوشی تو. اما عزیز من! این سعادت کوچک تا کی تاب تواند آورد، وقتی که هزاران موریانه موذی هر لحظه مرا از درون می جوند و آسمان که آبستن تیرگی های بسیار است، روزی نچندان دیر، بلاخره بر سرم آوار خواهد شد؟
بر سطح شیشه ای برکه،
خیره بر شکوه دل انگیز خویش
می رقصد پروانه سفید،
بازتاب نارنجی غروب بر بالهای ظریفش
و عطر اندوهگین تاتوره وحشی در هوا...
غم، لبخند بزرگ و دیوانه ای ست که بر چهره ای کبود از درد می نشیند.
ای برکه آبی آرام غنوده در دامن دشت کبود، وه که بر جبین بیابان عرق شرم نشانده ای! آخر چگونه می توانی اینهمه بخشنده و گشاده دست باشی، حال آنکه می دانی خاک تفتیده هرگز سیراب نخواهد شد؟!!!
خود را به تو سپرده ام، همچون برگی که به دست باد؛ هر جا که ببری می آیم، بی گفتگو!
عصر فروردین، خانه، فرش میان حیاط، قوری چای، آن زن، کارت صد آفرین، نمره بیست، انتظار، فوران دلتنگی از شکاف چینه گلی، آسمان کبود، تنهایی، زندگی پنهان باغچه، بوی علف، پایکوبی اندوه بر پشت بام...
آه ای نهایت خوبی، تنها اگر یک نفس مرا به سینه خود بفشاری، پوست می اندازم، پروانه می شوم و از زخم هایم به جای خون، شراب جاری خواهد شد.
لطفا نپرس چگونه که پیش از زادن می دانستم، من با تمام دیوانگی سرانجام در آغوش تو آرام می گیرم.
تو همواره اینجا هستی! در چشمانی که به آینه می نگرند، در نجوایی که از اعماق روح تراوش می کند و در سکوتی که چون غبار، سراپای زندگی را می پوشاند.
اینهمه سهل است، بسا که به راستی تنها تو هستی و من هرگز در سرنوشت خود حضور ندارم.
و تو بدان مایه هستی که حتی بهار که ذرات خاک را به هلهله شادی به رقص می آورد، در حضور تو به ترانه ای شوم بدل می شود عزیز من.
پرندهٔ گمشده در انبوه شاخساران درخت بید پشت پنجره خواند:
-ای که چون من تنها و دیوانه ای، بیا که با هم دیوانه باشیم...